موضوع این جلسات بخشی از اندیشهٔ سیاسی هگل و در واقع گرهیترین و مهمترین بخش فلسفهٔ سیاسی اوست. مشکل عمدهٔ مخاطب ایرانی آن است که بسیاری از اصطلاحات به کار رفته و اشارهها به تاریخ اندیشهٔ سیاسی را درست نمیفهمد و یا دقیق نمیداند. بنابراین ناچارم به برخی مسائل اساسیتر و مفاهیم مهمی که مورد نیاز است اشاره کنم و دربارهٔ فیلسوفان پیش از هگل و گاهی پس از او چون مارکس بپردازم. این اشارهها به این دلیل است که در فارسی کتاب مهم و مورد توجهی در مورد اندیشهٔ سیاسی غرب نداریم و از نظر مفاهیم، کتابها بسیار نادقیق و قدیمیاند، نمونهاش کتاب «خداوندان اندیشهٔ سیاسی» است که به دانشجویان تحمیل میشود و کتابیست مربوط به حدود نیم قرن غرب در انگلستان که به دانشجویان سال اول علوم سیاسی پیشنهاد میشده است و امروز هیچ قابل استفاده نیست. ترجمهٔ برخی قسمتها نیز اسفناک است. بنابراین اینجا سعی میکنم مفاهیم را سر جای خودشان بگذارم، چرا که امروز در تاریخ اندیشهٔ سیاسی بحث تحول مفاهیم از همیشه مهمتر است و مفاهیم در نظامهای فلسفی متفاوت معناهای گوناگونی پیدا میکنند.
در اینجا فصل بحث جامعهٔ مدنی و دولت از هگل انتخاب شده است، زیرا بحث جامعهٔ مدنی و دولت از مباحث گرهی اندیشهٔ سیاسی هگل و همچنین مسائل امروز اندیشهٔ سیاسی است، در کشور ما نیز بحث جامعهٔ مدنی و دولت مورد توجه بوده است. البته من صرفاً به جنبههای نظری موضوع نظر دارم و به پیامدهای عملی چه در ایران و چه در غرب اشاره نمیکنم (گرچه بسیار مهم است).
هگل نخستین فیلسوفی است که تمایزی میان جامعهٔ مدنی و دولت وارد کرد. البته مفهوم جامعهٔ مدنی (Civil Society) حدود بیست یا سی سال قبل از او در حوزهٔ اسکاتلند نزد نویسندگانی که به اقتصاد سیاسی میپرداختند ابداع شد. ابداع این مفهوم مستلزم تحولاتی هم در حوزهٔ تاریخ (حوادث تاریخی) و هم در حوزهٔ اندیشه (بیشتر) بود. به همین دلیل است که هگل میگوید جامعهٔ مدنی یک واقعیت جدید است و این یعنی اندکی جلوتر از زمان او جامعهٔ مدنی نبوده است. بنابراین جامعهٔ مدنی واقعیت مدرنیته (دوران جدید) است. در اروپا به خصوص تا قبل از قرن هجدهم بیشتر دانش ها (علوم انسانی و اجتماعی) درون فلسفه بودند و به تدریج از فلسفه جدا شدند. یکی از نخستین اینها «علوم سیاسی» بود که زودتر از بقیه از زمان رنسانس در نیمه اول قرن شانزدهم با ماکیاوللی و نویسندگان حوزهٔ فلورانس استقلال سیاست (امر سیاسی) از فلسفه را اعلام کردند. از این حیث تمام نوشتههای ماکیاوللی مبتنی بر این امر است که سیاست منطقهٔ کاملاً متفاوت و نامکشوف است و باید حدود و ثغور آن را روشن کرد. همین زمان مصادف است با کشف قارهٔ آمریکا و برخی میان کشف آمریکا و کشف قارههای نو در حوزهٔ اندیشه سنخیتی قائل شدهاند.
دومین علم از علوم اجتماعی که از فلسفه جدا شد را امروز با عنوان «اقتصاد سیاسی» میشناسیم. اما منشا این مفهوم چیست؟ اقتصاد چه ربطی به سیاست دارد؟ مفهوم عنوان اقتصاد (Economics) میشناسیم پیش از این دوره ربطی به معنای امروزین این مفهوم ندارد. یونانیان و پس از آن در سدههای میانه و هم چنین در تاریخ فلسفهٔ اسلامی، به یکی از سه بخش حکمت عملی منسوب به ارسطو اقتصاد میگفتند، چیزی که امروزه با عنوان «تدبیر منزل» میشناسیم، و منظور بررسی بخشی از حوزهٔ مناسبات اجتماعی و در واقع نخستین آنها یعنی خانواده است و یعنی پدر یا مرد یا بزرگ خانواده چگونه خانوادهاش را اداره میکند.
وقتی در دوران جدید علم اقتصاد در آغاز کار بود به تدریج استقلال خود را از حوزهٔ سیاست از یک طرف و از حوزههای نظری دیگر از طرف دیگر جداکرد و به دانشی که موضوعش روابط ثروت و تولید ثروت است گفتند اقتصاد سیاسی (Political Economics). مفهوم سیاست (Politics) نیز نزد یونانیان به مفهوم سیاست مدن (شهرها) بود. بنابراین از ترکیب این دو چیزی ساخته شد که به آن میگفتند تدبیر منزل در حوزهٔ سیاست مدن. در اسکاتلند نخستین نظریهپردازانی پیدا شدند که این حوزه (تولید و توزیع ثروت) را به عنوان حوزهای مستقل از سیاست و دیگر حوزههای نظری جدا کردند که مهمترین ایشان آدام اسمیت است. همین زمان، جریان قدرتمند دیگر اندیشهٔ سیاسی در انگلستان با هابز، لاک و هیوم شروع شده بود که اینها نیز دربارهٔ Civil Society به معنای حوزهٔ دولت، یعنی جایی که قدرت تولید و توزیع میشود، بحث میکردند.
بعدها در اثر تحول مفاهیم، به جای مفهوم Civil کلمهٔ Political به کار گرفته شد، یعنی راجع به قدرت در حوزهٔ دولت بحث میکند. اسکاتلندیها با اتخاذ مفهوم Civil ، آن را در جایی دیگر و در حوزهای متفاوت به کار بردند. نخستین بار آدام فرگسن (Adam Ferrgusen) در حدود ۱۷۷۰-۸۰ کتابی دربارهٔ «تاریخ جامعهٔ مدنی» نوشت و این مفهوم را در تمایز و استقلال با حوزهٔ دیگر یعنی «جامعهٔ سیاسی» به کار برد. وی نشان داد که جامعهٔ مدنی حوزهای بیرون و مقابل دولت است که مناسبات افراد جامعه (حوزهٔ خصوصی افراد) درون آن قرار دارد. هگل جوان ترجمهٔ این کتاب را خواند و متوجه شد که در مقابل دولت به مثابه اساس بحث در مناسبات قدرت . . . [در اینجا کلاس به دلیل ورود یکی از مسئولین دانشکده قطع شد، مخاطبان میترسیدند شاید مجوز کلاس لغو شده است، اما خوشبختانه با گفتگوی برگزار کنندگان انجمن علمی مشکل حل شد، دکتر طباطبایی به شوخی گفت این هم یکی از وجوه تعارض دولت و جامعهٔ مدنی است] . . . هگل با مطالعهٔ کتاب فرگسن و در نتیجهٔ تحول فکری، متوجه شد که این مفهوم گرهی عمده است و مفهومی کارساز برای تبیین و تاسیس یک اندیشهٔ سیاسی جدید است.
اندیشهٔ سیاسی جدید تا زمان هگل به گونهای تدوین شده بود که نمیتوانست حوزهٔ جامعه مدنی را درون مباحث نظری خود مطرح کند. برای روشن شدن مطلب اشارهای به میراثی که در حوزهٔ اندیشهٔ سیاسی به هگل رسیده بود ضروری است. تا پایان قرون وسطیٰ (در سده ۱۴ میلادی) الهیات سیاسی در طول هزار سال ترکیبی بود از آن چه در ابتدا افلاطون و سپس ارسطو در دوران جاهلی (دورهٔ قبل از دین الهی در یونان) نوشته بودند با مباحث مسیحیت. این میراث با آمدن ماکیاوللی به مثابه نخستین موج تجدد (چنان که اشتراوس با گرایش به سنت میگوید : موج دوم و سوم عبارتند از روسو و هگل) دچار دگرگونی اساسی شد. ماکیاوللی با نقد خود از سیاست قدیم راه را برای اندیشهٔ تجدد باز کرد. اگر یونان و نظام سنت قدیم را کنار بگذاریم مسئله مهم برای ماکیاوللی «قدرت» بود. او در دو کتاب مهمش «شهریار» و «گفتارها» به مناسبات قدرت میپردازد. وی در فشردهترین فصل «شهریار» میگوید : بحث من این است که چطور میشود قدرت را به دست آورد و آن را نگه داشت. ماکیاوللی میگوید، مناسبات قدرت را در میدان مغناطیسی خاص خودش به طور کلی از سنت (به خصوص دیانت) باید جدا کرد؛ زیرا دیانت حوزهٔ روابط متفاوتی است که ما را با آن کاری نیست و حوزهٔ قدرت با ابزارهای دینی قابل بررسی نیست.
البته یکی دو سده قبل از ماکیاوللی اتفاق مهمی افتاد و گسلهایی از درون در مفاهیم ایجاد شد. امروز کار مهم اندیشه سیاسی توضیح این گسلهاست. یکی از مفاهیم «حکومت» (Government) است. این کلمه در ابتدای دوران جدید به معنای نخستوزیر و کابینه و وزرا در تمایز با دولت (State) به کار میرفت. این کلمه پیش از این تمایز جدید از اصطلاح لاتین gubernare میآید و به معنای گونهای کف نفس و حکومت انسان بر هواهای نفسانی به کار میرفت. به عبارتی یعنی انسان خود را مطابق احکام اخلاقی یا دیانت کند. بنابراین این اصطلاح در ابتدا در حوزهٔ اخلاق فردی کاربرد داشته است.
بعدها کتابهای متعددی در قرون وسطیٰ شبیه «سیاستنامه»های(Mirror for Princes) ما نوشته شد که در آنها هدف نویسنده آن بود تا به شاه آینهای بدهد تا خود را در آن بنگرد و خود را مهار کند. از آن رو گفته شد : Government of Kings. بعدها با جدایی حوزهٔ اخلاق فردی و حوزهٔ جمعی سیاست، این مفهوم (حکومت) به مناسبات قدرت منتقل شد و یعنی مناسبات قدرت را باید مهار کرد. دویست سال طول کشید تا این مفهوم به معنایی که امروز در زبانهای اروپایی به کار رود. ماکیاوللی قدرت را در استقلالش مطرح کرد و گفت در مناسبات قدرت بحث فرد مطرح نیست، بلکه حوزهٔ مصالح عمومی است. وی با جمعبندی تمام تحولات جدید در نظریهٔ خود سیاسی خود توضیح میدهد که قدرت در دوران جدید، حوزهای متفاوت و مستقل است که مناسبات آن نیازمند تدوین یک علم جدید است. این علم جدید که سیاست نام دارد که از حوزهٔ اخلاق فردی کاملاً جداست و حوزهٔ مصالح عمومی است. مصالح عمومی نزد یونانیان در حوزهٔ اخلاق مطرح شده بود. بنابراین حوزهٔ مصالح عمومی نزد ماکیاوللی با آنچه متقدمین میگفتند متفاوت است. نزد ماکیاوللی مصلحت عمومی به معنای مصلحت جمهور مردم است که با ساخت دولت-ملتها به مفهوم منافع ملی تبدیل شد. بنابراین مبنای ماکیاوللی با مبنای قدما متفاوت بود و او حوزهٔ سیاست به مثابه مناسبات قدرت را در تمایز با اخلاق طرح کرد. بعد از ماکیاوللی دیگران چون هابز و لاک (در حوزهای دیگر) نظریهپردازی دقیقتر شد و این تحول در اندیشهٔ سیاسی تا زمان هگل ادامه یافت. مبنای تمایز بنیادین دیگر میان قدما و متجددین در منشا دولت بود. به عبارتی منشا مناسبات اجتماعی که قدرت در آنها تولید میشود کجاست؟ در حالی که در قدیم (به تاسی از ارسطو) گفته بودند دولت امری است طبیعی، در دوران جدید دولت را امری ابزارساز میدانند. در این دوران انسان موجودی ابزارساز است و مناسبات جامعه هم قراردادی و مصنوع انسان است.
هگل در آغاز قرن نوزدهم با چنین تابلویی مواجه است. زمانی که دولت-ملتها تثبیت شدهاند و عمده بقایای جهان قدیم با روشنگری از میان رفته است. بنابراین او میخواهد در میان این مجموعهٔ قدیم و جدید راه سومی باز کند. اما چرا میخواست اندیشهٔ سیاسی جدیدی تاسیس کند؟ زیرا به این نتیجه رسیده بود که برخی از اصول اندیشهٔ دوران جدید تالیهای فاسدی دارد. بنابراین نمیشود همهٔ این اصول را پذیرفت. هگل متوجه شده بود که وارد کردن مفاهیم و مقولات حقوق خصوصی در حوزهٔ حقوق عمومی از طرفی غیرموجه و از سویی حاوی تالیهای فاسدی است. مثلا خصلت قابل فسخ بودن قرارداد (یکی از اصول اندیشههای جدید که از حقوق خصوصی آمده بود) و تاکید بر مصنوعی بودن دولت، موجب فروپاشی میشود.
هگل متوجه شده بود که فکر جدید مبتنی بر اصالت فرد است و همه چیز از فرد ناشی میشود. بنابراین اگر همه چیز ناشی از ارادهٔ فرد باشد این فرد میتواند در جامعه ارادهٔ خود را تا بینهایت پیش ببرد. نمونهٔ این امر انقلاب فرانسه است که در آن اراده افراد اصیل مستقل مبنای مناسبات اجتماعی میشود و ترور و وحشت را نتیجه میدهد. هگل در نوسانهای زیاد فکریاش متوجه شد که اولاً دوران جدید امری غیرقابل تقلیل و غیرقابل تاویل به هر چیز دیگر است. بازگشت به گذشته امکانپذیر نیست. او در فلسفهٔ تاریخ میگوید تاریخ به ما دستور پیشرفت داده است. از سوی دیگر قبول تجدد مستلزم این نیست که به همهٔ تالیهای فاسد آن تن در دهیم. یعنی تجدد مستلزم مبنای نظری نوینی است. چون اگر نظریههایی از سنخ حقوق طبیعی را قبول کنیم دچار انقلابهای بینهایت میشویم، زیرا انقلابهای جدید با شروع از انقلاب فرانسه، میگفتند نظمی طبیعی نیست و بنابراین میشود نظمها را بر هم زد. مفهوم «نظم نو» بسیار غیرشرعی و انباشته از بدعت است. پیش از انسان جدید جهان به هیچ نوآوری تن در نمیداد. کلمهٔ انقلاب (Revolution) دقیقاً عکس معنایی را میدهد که ما به کار میبریم. این کلمه با ریشهٔ لاتین، در نجوم یعنی ستارهای که از جای اصلی خود خارج شده است، به اصل خود بازگردد.
پس انقلاب در اصل به معنای بازگشت به اصل است. اما از انقلاب فرانسه به بعد انقلاب به معنای ایجاد نظم نو است. یعنی بازگشت به گذشته نیست و به معنای حرف نو زدن و نوآور بودن است. تا پایان قرون وسطیٰ هر سخن نویی باید مبتنی بر حرف گذشتگان باشد. ماکیاوللی گفت من دربارهٔ مناسباتی که جدیدند حرف نو میزنم. اصطلاح لاتین Moderna به معنای «متاخران» است و مدرنیته به معنای خصلت آن چه مربوط به متاخران است. بعد از ماکیاوللی گفته شد که ما (متاخران) در مقابل مناسباتی قرار داریم که قدما نمیشناختند و انقلاب از این جا به معنای ایجاد نظم نوست نه بازگشت به سنت. بنابراین انقلاب سنتی معنا ندارد.
انقلاب فرانسه به معنای تثبیت دوران جدید است و هگل به عنوان اهل این انقلاب، میپرسد این پیشرفت را چگونه باید فهمید. او به ساختن ابزارهای مفهومی جدیدی برای فهم این واقعیت تاریخی که بیرون از ما اتفاق میافتد میپردازد. هگل فهمی از واقعیت داشت که احتمالاً مدرنتر از واقعیت مدرن است. بحث هگل با تمایزی که میان دو حوزهٔ دولت و جامعهٔ مدنی مطرح میکرد از تجددی که به طور تاریخی در اروپا تثبیت و متحقق میشد، فراتر میرفت. بنابراین هگل به تدوین دستگاه مفهومی پرداخت که با تدوین نظامی فکری قدیم و مبنای فکری جدید انقلاب نویی بود. هگل تلقی متفاوتی از نسبت میان سنت و تجدد پیدا کرد. اهمیت هگل در آن است که با یک رفت و برگشت (دیالکتیک) میان دیدگاههای سنتی و جدید راه سومی را ایجاد کرد. دیدگاه جدید گرچه لیبرال است اما همین دیدگاه میتواند هم حوزهٔ دولت مقتدر (لویاتان) باشد و هم به هرج و مرج بیانجامد، چرا که دیالکتیک میان دولت و فرد را از نظر دور داشته است.
هگل ضمن قبول مبنای ارسطویی، در عین حال، هم چون متاخرین معتقد بود که فرد دوران جدید اصیل است ولی این اصالت فرد را باید در جاهایی بشود محدود کرد و در چارچوبی قرار داد که استقلال فرد به استبداد فرد منتهی نشود. بنابراین در برابر دولت باید حوزهٔ دیگری باز کرد که در آن اصالت فرد تامین شود. به نظر هگل اندیشهٔ سیاسی قدیم مبتنی بر اصالت دولت بود و در اندیشهٔ سیاسی جدید اصالت فرد. برای رهایی از این دو مبنای متفاوت که به ترتیب منجر به استبداد دولت و فرد میشود، باید تمایزی ایجادکرد تا فرد و دولت در استقلال خود باقی بمانند. این دو حوزه باید در کنار هم باقی بمانند و یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. این نکتهای بود که مارکس نفهمید [خندهٔ حضار، دکتر درپاسخ گفت مگر قرار است مارکس همه چیز را بفهمد!] و آن را ناشی از ایدئالیست بودن و خاستگاه طبقاتی بورژوایی هگل دانست.
غفلتی که بیش از ۱۵۰ سال پس از مارکس موجب مصایب فراوانی شد. در حالی که هگل متوجه شده بود که اگر قدرت دولت وجود نداشته باشد جوامع جدید به سیطرهٔ بورژوایی منجر میشود و با جدا کردن حوزهٔ فرد و دولت، به سرشت بنیادین مدرنیته پیبرده بود : فرد بدون دولت و دولت بدون فرد به جایی نمیرسد در حالی که جهت مدرنیته به سمت تمایز این دو حوزه و شکاف میان آن دو پیش میرود. در واقع نظریهٔ انقلابی هگل اینجاست که شکاف این دو حوزه را قبل از آن که تصریح شود متوجه شده بود و جهت مدرنیته را در استقلال آن دو حرکت میکند (مسئلهای که مارکس نفهمید). نکتهٔ اساسیتر آن است که دولتهایی قدرتمندند که آزادیهای بیشتری را در جامعهٔ مدنی میدهند (بر خلاف ظاهر). یعنی آن جایی که دیالکتیکی (تحولی رفت و برگشتی) میان جمع و فرد وجود نداشته باشد، ظاهراً نشانهٔ قدرت است، اما این قدرت ناشی از ضعف دولت در به رسمیت شناختن آزادیهای فردی است و چون این دیالکتیک وجود ندارد، دولتها سقوط میکنند (مثل اروپای شرقی). سقوط دولتها به علت عدم تحول و تضاد و تنش است. بر مبنای تنش است که رابطهٔ نیروها به میخورد و به تعادل در آن جایی است که تنش وجود دارد. از این رو هگل یک مورد استثنایی در قرن نوزدهم در تاریخ اندیشهٔ سیاسی است که رویکرد متفاوتی به قدرت و اندیشهٔ سیاسی دارد.
Labels: Hegel_und_die_Zivilgesellschaft