مقدمهٔ مترجم
در میان کتابهایی که راجعبه فلسفه مارکسیست ـ لنینی در ایران میتوان یافت مهمترین جا را کتابهایی اشغال مینمایند که یا از منابع روسی ترجمه شدهاند و یا اگر از نویسندگان غیرروسی به فارسی برگردانده شدهاند در انبوه خود این نویسندگان برمبنای آثار روسی (و غالبن آثار دستدوم روسی) مطالب خود را به رشته تحریر کشیدهاند. هیچیک از این آثار ترجمهشده در حقیقت اختلاف چندانی با هم ندارند زیرا که براساس یک الگوی پیشساخته فلسفه مارکسیستی نوشته شدهاند. اگر احیانن اختلافاتی در آنها بتوان یافت یا حاصل اختلاف سلیقه نویسندگان و سبک ادبی آنان میباشد و یا نتیجه این موضوع میباشد که نویسندگان آنها برای گروه یا دسته خاصی مطلب نوشتهاند و بدین ترتیب اندک اختلافی نسبت به آن الگوی پیشساخته میتوان ملاحظه نمود.
درحقیقت میتوان در این آثار یک خصلت دیگری را بازشناخت. آثار ترجمهشده متعلق به دوران قبل از جنگ دوم جهانی میباشند ـ جز یکی دو استثنا که آنها نیز هرچند بعد از جنگ دوم نوشته شدهاند لیکن عمیقن ارائهدهنده آثار قبلی هستند. نخستین نتیجهای که میتوان گرفت این است که هرچند خود این نویسندگان مارکسیسم را فلسفهای مخالف با دگماتیسم میدانند و بر آن تأکید دارند لیکن خود در دام این دگماتیسم افتاده و به آن تسلیم شدهاند.
تصور نرود که اشاره به زمان نوشته شدن این آثار و محل صدور آنها تصادفی بوده و هیچ نوع منطقی ندارد. واقع امر این است که اگرچه مسئله زمان و مکان نوشته شدن این آثار امری عرضی و خارجی نیست به جوهر تفکر فلسفی میباشد ولی علیرغم این خارجیّت، مسئلهای قابل تأمل در مقابل ما رخ مینماید: این آثار نه متعلق به مقطع زمانی خاصی در تاریخ بشری (قبل از جنگ یا بعد از آن) و نه متعلق به مکان خاصی بر گستره جغرافیایی انسان بلکه حاصل آن زمان ـ مکانی است که مارکسیسم ـ لنینسم در آن ادراک و اعمال شده است.
بهطور خلاصه آن مارکسیسمی که ما از خلال آثار فارسی میشناسیم متعلّق است به مقطعی در تاریخ تکامل مارکسیسم ـ لنینسم بهمثابه تئوری و ایدئولوژی وسیعترین طبقات و اقشار خلقی به رهبری پرولتاریا برای مبارزه برعلیه استثمار و بهرهکشی و اکتساب قدرت در جهت ایجاد پایههای مادی و معنوی جامعهای عاری از طبقه آن نوع فلسفه مارکسیستی که در ایران شناخته شده عبارت است از ملغمهای از اندیشههای فلسفی ایدهآلیستی و یا تفکرات حاصل از ماتریالیسم مکانیک دوران روشنگری اروپا و پارهای از تزهای مارکسیستی که بهصورت دگمهایی ارائه شدهاند. در این کتابها اغلب فرمولها و معادلات ازپیشساختهای ارائه میگردد که بهنوعی به تمامی سؤالات شناخته و ناشناخته بشری پاسخ میگویند. کافی است که این فرمولها و معادلات فهمیده شوند تا مبارزان چپ، مسلح به ایدئولوژی مارکسیستی گشته و در خدمت انقلاب درآیند. بدین ترتیب ماتریالیسم بهطوری مکانیکی در مقابل ایدهآلیسم قرار میگیرد یعنی ماده جای معنا و یا ایده را گرفته و ماتریالیسم به متافیزیک ماده تبدیل میگردد. از سوی دیگر برای اینکه کارها را سادهتر نموده و به آسانی بتوان خود را از شر ایدهآلیسم خلاص نمود ایده را به پندار ترجمه مینمایند و ایدهآلیسم تبدیل میشود به آن تئوری معرفتی وجودی که ماده را انکار نموده و عالم عینی و مادی را پنداری بیش نمیداند و...
طبیعی است که این سادهپسندیها صرفن از دیدگاه علمی و دقت علمی نیست که مضر میباشد بلکه خود دارای نتایج علمی بسیار مهمی است. وقتی جهان خارج (و بنابراین جامعه انسانی و تاریخ) در تمامی روابط، نسبت و ساخت و بافت بسیار پیچیده خود شناخته نشود امکان تغییر انقلابی آن هرگز وجود پیدا نخواهد کرد. ساده کردن مسائل در قلمرو تئوری، ما را از علم به حقایق امور و تعبیر آن دور میکند و در قلمرو پراتیک از تغییر انقلابی آن.
امروزه اگر بحرانی در تفکر مارکسیستی وجود دارد یکی از دلایلش عدم توجه مبارزان به مسائل مهم تئوریک و فلسفی است. مصلوب نمودن مارکس و مومیایی ساختن لنین و قراردادن وی در مقبره بلورین امکان درک و فهم زنده و انقلابی مارکسیسم ـ لنینسم را از ما سلب نموده و بالنتیجه مارکسیسم را که میخواست از تعبیر جهان باز ایستاده و به تغییر انقلابی آن بپردازد به یکی از همان ایدئولوژیهای «تعبیر جهان» تبدیل نموده که انقلاب تئوریک مارکس «گسستی» نسبت به آن ایجاد نموده بود.
فراوانی آثار «مارکسیستی» امروزه بیش از هر زمان دیگری ما را از برگشت به مارکس و لنین دور نموده و در حقیقت در این انبوه نوشتهها، تفسیرهای سیاسی، اقتصادی و فلسفی همه چیز گفته میشود مگر آن چیزی که بایستی گفته شود. زیرا که کلام نهتنها در اغلب موارد نمیتواند حجابی را از بین ببرد بلکه خود حجابی است در برابر حقیقت مکشوف. بسیاری از نکتهپردازیهای عالمانه امروزه بر دوش ما سنگینی میکنند زیرا که این نکتهپردازیها در خدمت منحرف نمودن اذهان از واقعیتها هستند. ایدئولوژیهای رنگارنگ کاری نمیکنند جز ایجاد ملغمهای بهظاهر انقلابی و مردمی برای تیشه زدن به ریشه هرآنچه که انقلابی و مردمی است و ظاهر عالمانه اصحاب این ایدئولوژیها صورتکی است برای اختفای عمیقترین بیفرهنگیها.
لویی آلتوسر
مارکسیسمی که از پنجاه سال به این طرف به ایران وارد شده رونوشتی است از اصلی که خود بسیار مغلوط و غیرعلمی و غیرمارکسیستی است. آنچه که در ایران از مارکسیسم فهمیده شده دچار همان انحرافات و ایراداتی است که اصل اروپایی و روسی آن: مارکسیسم به مثابه انبانی از فرمولها و معادلات برای تمامی شرایط و اوضاع و احوال و کلیدی برای تمامی درها.
مارکسیسمی که به ایران وارد شده در حقیقت دو ایراد عمده دارد. نخست اینکه اصل روسی یا اروپایی آن خود غیرمارکسیستی بوده. یعنی اینکه مارکسیسم ـ لنینسم نه بهطور خلاق و پیوسته در تکامل بلکه بهصورت یکی از مقاطع آن (که خود دچار اغلب انحرافات بورژوایی و خرده بورژوایی از قبیل اکونومیسم و... هست.) ضبط و به فارسی برگردانده شده.
دوم اینکه اغلبی از مترجمان و مؤلفان بههیچوجه فضای فرهنگی، علمی و فلسفی ایران را درک نکرده و به نحوی خلاق به تفکر درباره مارکسیسم نپرداختهاند. یا بهتر بگوییم اصلن به تفکر نپرداختهاند ـ گذاشتهاند دیگران فکر کنند و اینان فقط زحمت انتقال آن را به خود دادهاند. اگر امروزه ما قادر نیستیم در قلمرو فلسفی کاری جدی ارائه دهیم نه فقط به دلیل این است که فلسفه غربی را نمیشناسیم بلکه بیشتر به دلیل این است که سنت فلسفی خودمان را از فارابی تا ملاصدرا نمیشناسیم.۱
برای اینکه به یکی از عمدهترین گرایشهای فلسفی ایران در دوران معاصر توجهی کرده باشم میخواهم فقط اشارهای به ایدهآلیسم مذهبی و فلسفی بنمایم. البته اینجا مجال بسط این بحث نخواهدبود و من به ایدهآلیسم فلسفی و مذهبی صرفن در رابطهاش با مارکسیسم اشاره نموده و به ارائه تزی خواهم پرداخت که اینجا فقط میتواند بهصورت تزی مطرح باشد.۲ فقط فلسفه مارکسیستی نیست که دچار دو انحراف مذکور در بالاست بلکه فلسفه ضدمارکسیستی (یعنی ایدهآلیسم ذهبی و فلسفی در جهتگیری ضدمارکسیستی خود) نیز دچار این انحرافات میباشد. اینجاست که کلیدی برای فهم و توضیح اینگونه آثار میتوان پیدا نمود.
ببینیم بهعنوان مثال در آثار ضدمارکسیستی (در قلمرو فلسفه) این دو انحراف چگونه است. اغلب کسانی که سعی در رد مارکسیسم نمودهاند نهتنها نتوانستهاند مارکسیسم را در سرچشمه آن پیدا نمایند (مثال: علامه طباطبایی، اصول فلسفه...) بلکه حتی وقتی امکان این را داشتهاند که به منابع اصلی رجوع نمایند از این کار سرسختانه ابا نمودهاند (مثال: «مهدی ـ سحاب و شرکا در علمی بودن مارکسیسم. نویسندگان «دانشمندان» این کتاب اگرچه میتوانستند لااقل به یکی دو منبع دست اول مراجعه نمایند لیکن عمدن سعی نمودهاند بیمعناترین کتاب ممکن را مأخذ قرار دهند: مارکس و مارکسیسم. چاپ دانشگاه طهران). از سوی دیگر اینان یا از دستآوردهای فلاسفه ایرانی کوچکترین اطلاعی نداشتهاند مثل مورد اخیر و یا از آن چشمپوشی نمودهاند و برای رد مارکسیسم بهنوعی فلسفه ماقبل ملاصدرا را رجعت نمودهاند. (مورد اول. متن طباطبایی و حاشیه مطهری)۳
بهنظر میرسد که امروزه بیش از هر زمان دیگری بایستی همان قدر که از آثار مارکسیستی ایرانی فاصله گرفته که از منتقدان آنها و بایستی مارکسیسم را در جای دیگری جستجو نمود: در آثار خود استادان مارکسیسم، در آثار بنیانگذاران این علم و این فلسفه.
لیکن باید متذکر شویم که مترجمان آثار کلاسیک مارکسیستی خود دستخوش همان انحرافاتی هستند که محققان مارکسیست و مترجمان آثاری درباره مارکسیسم. مترجمان آثار مارکسیستی اغلب کار علمی خود را بر مبنای تعبیر و تفسیر خاصی از مارکسیسم گذاشتهاند. یکی از مقالات کتاب حاضر به این سلسله اشاره نموده. همانطوریکه بهدرستی آلتوسر طرح نموده «قرائتهای» متفاوتی میتوان از سرمایه مارکس ارائه نمود. قرائت مترجم فارسی دچار انحراف اکونومیستی است. وی حتی عنوان فرعی سرمایه را («نقادی اقتصادی سیاسی») که از دیدگاه علمی بههیچوجه فرعی نیست، از قلم انداخته و این چشمپوشی از عنوان و کلمه «نقادی» فقط بهمعنای حذف چند کلمه نیست بلکه به معنای دگرگون ساختن کل محتوای آن کتاب میباشد. بایستی به مقدمه مترجم فارسی مراجعه نمود تا دانسته شود که فراموش نمودن عنوان، صرف یک فراموشی نیست بلکه انحرافی مزمن که تاریخ تکامل مارکسیسم و جنبش انقلابی کارگری پندارهای ایدئولوژیک آن را میتوان ظاهر سازد.
در بسیاری از موارد خصوصن موارد علمی و فلسفی این آثار نمیتوانند در بطن یک کار دقیق علمی جدی تلقّی شوند و این نهتنها اشکال زبان فارسی و مترجم بلکه مشکل اغلب ترجمههای مثلن سرمایه میباشد. دقت و پیچیدگیهای زبان آلمانی نمیتوانند به فارسی برگردانده شوند.
مورد دیگری که ما در حواشی اشاره نمودهایم جملهای از «چه باید کرد؟» میباشد. البته این مطلقن به معنای این نیست که ترجمه ما خود از کلیه اشکالات بری است. به این زودیها قادر نخواهیم بود ترجمههای دقیق و بیعیبی از این آثار ارائه نماییم لیکن بایستی در زمینههای مختلفی کار علمی را دنبال نماییم تا روزی بتوانیم به آن حد برسیم.
برای اینکه بتوانیم به این مقدمه خاتمه دهیم نکته مهمی را متذکر شویم. از دهه ۶۰ سده بیست در اروپا متفکرانی سعی نمودهاند با ایجاد نوعی «گسست» یا قطعرابطه آن نوع مارکسیسمی که میتوان مارکسیسم متحجر نامید، مارکسیسم انقلابی را مورد بررسی دوبارهای قرار دهند.
بحران عمومی در جنبش کارگری بینالمللی ایجاب مینمود که مارکسیسم بهمثابه تئوری عام این جنبش مورد توجه و بار دیگر موضوع بررسی و تفکر علمی قرار گیرد.
آنچه درحقیقت این متفکران را در جهت بررسی علمی مارکسیسم انقلابی یاری نمینمود میتواند بهاین صورت طرح شود: کنگره بیست حزب کمونیست شوروی و مورد سؤال قرار گرفتن دریافت استالینی مارکسیسم و ساختمان سوسیالیسم از یک سو و انقلاب چین و دیگر کشورهای سوسیالیستی مسائل علمی و نظری جدیدی طرح نمودند که خود عنصر تئوریک، این حرکت فکری جدید را قوام میبخشد: رجوع به متون کلاسیک مارکسیسم ـ لنینسم و بررسی مجدد و علمی آثار علمی و فلسفی خصوصن مارکس و لنین و... در پرتو پراتیک جنبش بینالمللی کارگری.
آلتوسر که برگردان چهارمقاله از وی در این مجموعه ارائه میگردد یکی از این متفکران میباشد که خود و شاگردان و یاران همکارش از حدود پانزده سال به این طرف، در بطن حزب کمونیست که هر یک به نوبه خود از دیدگاه نظری دارای اهمیّت فراوانی هستند. مسئلهای که در آثار آلتوسر اهمیّت بهسزایی دارد قطعرابطه وی با نفوذ همهجانبه اکونومیسم در مارکسیسم و انتقاد وی از وجوه متنوع ایدهآلیسم در فلسفه اروپایی میباشد. اینجا بههیچوجه قصد وارد شدن در آثار و افکار وی را نداریم ولی امیدواریم در فرصت دیگری این کار را انجام دهیم.
یک نکته را بایستی اینجا متذکر شویم: قبلن اعلام شده بود که در این مجموعه چهار مقاله همراه «لنین و فلسفه» انتشار یافت لیکن یکی از مقالات با عنوان «ایدئولوژی و دستگاههای ایدئولوژیک دولت» در مجله اندیشه به طبع رسید و لذا ما برای جلوگیری از دوبارهکاری از طبع مجدد آن مقاله صرفنظر نمودیم و خواننده را به همانجا مراجعه میدهیم.
اساسیترین مقاله این مجموعه همانا «لنین و فلسفه» میباشد و مقالات دیگر در حقیقت حکم مدخلی را دارند که به خواننده ناآشنا با مفاهیم فلسفی آلتوسر اجازه خواهند داد تا اندگی با اسلوب و سبک فیلسوف آشنا شود.
در خاتمه ضرورت دارد اندکی در باب ترجمه تذکری داده شود. سبک آلتوسر علیرغم شیوایی و صلابت خود خصوصیّاتی دارد که برای مترجم مشکلاتی ایجاد مینماید. نثر آلتوسر گاهی سخت مغلق و تاریک میگردد بهطوریکه حتی برای خواننده فرانسوی زبان نیز غیرقابل فهم میباشد. در مواردی با دوستان فرانسوی در باب فقراتی از این نوشتهها به گفتگو نشسته و متوجه شدهایم که شیوه نگارش آلتوسر حقیقتن غیرقابل ترجمه میباشد. از سوی دیگر چندپهلویی و ابهام بعضی از کلمات و جملات ناشی از تنوع ارجاعات و مسائل مورد اشاره مؤلف میباشد.
ما سعی نکردهایم نوشته آلتوسر را ساده و قابل فهم نماییم. برعکس سعی داشتهایم کلیه اشکالات و مشکلات را تا جایی که ممکن بوده دقیقن و با امانتداری کامل به فارسی منتقل نماییم. اگر خواننده جملاتی مییابد که ابهام خاصی دارند باید مطمئن باشد که همان اشکال و ابهام برای خواننده فرانسوی آلتوسر نیز وجود دارد. بالاخص مقاله «لنین و فلسفه» از آنجایی که در انجمن فرانسوی فلسفه و در حضور جمع کثیری از اساتید فلسفه ارائه شده بسیار مجمل بوده و گاهی بهصرف اشاراتی بسنده مینماید. ما حتیالمقدور سعی کردهایم توضیحاتی در پاورقیها برای روشن شدن مطلب بیاوریم لیکن برای باز کردن تمامی مسائل مطروحه در این مقاله بایستی کتابی پرداخته میشد که نه در حوصله این مقال میبود و نه بضاعت مزاج نگارنده پرداختن به آن را اجازه میداد. امید است که خواننده علاقهمند خود با مراجعه به کتب فلسفی این کمبود را جبران خواهد نمود.
علیرغم کوشش ما در بیست صفحه اول کتاب پاره اغلاط به چشم میخورد که گاهی فهم مطلب را غیرممکن میگردانند لذا خواهشمند است قبل از شروع به مطالعه متن، این غلطها را طبق غلطنامه آخر کتاب تصحیح نمایید. متأسفانه به علت فقدان حروف فرانسه در چاپخانه چاپ اکسانهای کلمات فرانسوی ممکن نشد.
جواد طباطبایی
اردیبهشت ۱۳۵۸
۱. لازم به تذکر است که در میان فلاسفه ماتریالیست تنها کسی که به این مسئله توجه نموده احسان طبری است که اطلاعات وسیعش از فلسفه سنتی ایران ـ قبل از اسلام و بعد از آن ـ باعث شده تا وی لااقل به طرح مسئله پرداخته و رهنمودهایی در این باب ارائه نماید ولی با کمال تأسف نه تنها کوشش وی انعکاسی در جامعه فلسفی ایران نداشته بلکه مواجه با توطئه سکوتی ناجوانمردانه شده است.
۲. نگارنده مشغول تحقیق در زمینه فلسفه ایران از پنجاه سال به این طرف میباشد. آنچه با شتابزدگی و ناپختگی در اینجا ارایه میگردد درحقیقت طرحی است از تحقیقی بسیار وسیع و دامنهدار که در آینده بهصورت اثری مستقل انتشار خواهد یافت.
۳. «متفکران» و «نظریهپردازان» از خارج آمده وضعشان بهتر از این نیست. غالب نوشتههای آنان در مورد مارکسیسم حتی وقتی به متن مارکس رجوع میدهند مغلوط بوده و نشانگر این مطلب است که آنان «اصل مطلب» و «موضوع مورد اختلاف» را درک نکردهاند. شریعتی مارکس را از خلال گورویچ و بنیصدر از خلال اثار فرانسواپرو و سوسیالیستهای فرانسوی میفهمند.
فلسفه به مثابه ِ سلاح ِ انقلاب
مأخذ ترجمه
۱. «تحول فکری مارکس جوان» نوشته شده در سال ۱۹۷۰ مأخوذ از:
Louis Althusser
Elements d'auto – critique
Hachette, Paris 1975 P. 103 – 126
۲. «فلسفه بهمثابه سلاح انقلاب» نوشته شده در سال ۱۹۶۷ مأخوذ از:
Positions Editions sociales' paris 1976 P. 35 – 48
۳. «مارکسیسم و مبارزه طبقاتی» نوشته شده در سال ۱۹۷۰ مأخوذ از همان اثر: P. 61 – 66
۴. «لنین و فلسفه». گزارش آلتوسر به انجمن فرانسوی فلسفه به ریاست استاد ژان وال در تاریخ ۲۴ – ۲ – ۱۹۶۸ و چاپ شده در:
Lenine et la Philosophie, Maspero' Paris 1969
سؤال اول
آیا میتوانی چند کلمه از تاریخ شخصی خودت بیان کنی؟ چگونه به فلسفه مارکسیستی رسیدی؟
در سال ۱۹۴۸ در سیسالگی من استاد فلسفه شدم و به حزب کمونیست فرانسه پیوستم. فلسفه برایم بسیار جالب بود: سعی کردم حرفه خودم را انجام دهم.
شوری به سیاست در خودم احساس میکردم. سعی کردم تا یک مبارز کمونیست باشم.
آنچه در فلسفه نظر مرا جلب مینمود ماتریالیسم و عملکرد۱ انتقادی آن بود در جهت معرفت علمی، برعلیه کلیه اسطورهسازیهای «معرفت» ایدئولوژیک. برعلیه افشاء صرفن اخلاقی اسطورهها و دروغها، در جهت انتقاد تعقلی و دقیق آنها.
آنچه مرا در سیاست مجذوب خود میساخت ذکاوت، شجاعت، فراست و قهرمانی انقلابی طبقه کارگر بود در مبارزهاش برای ایجاد سوسیالیسم. جنگ و سالهای دراز مَحبس، مرا در تماس با کارگران و دهقانان قرار داده و مرا با مبارزان کمونیست آشنا نموده بود.
سیاست بود که در همهچیز تصمیم میگرفت، نه سیاست بهطور عام، بلکه سیاست مارکسیست ـ لنینستی.
بدون لازم بود که این سیاست را پیدا نموده و آنرا درک کرد و این خود برای یک روشنفکر کاری است بسیار مشکل. در سالهای ۶۰ ـ ۵۰ نیز به دلایلی که همه میشناسند این کار مشکل بود: نتایج «کیش» [شخصیّت]، کنگره بیست [حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی] و سپس بحران جنبش بینالمللی کارگری. خصوصنساده نبود که در مقابل گسترش ایدئولوژیک «اومانیستی» معاصر و سایر یورشهای ایدئولوژی بورژوایی برعلیه مارکسیسم مقاومت نمود.
وقتی سیاست مارکسیست لنینستی حزب فهمیده شد فلسفه نیز شروع به مجذوب نمودن من نمود زیرا سرانجام تز کبیر مارکس، لنین و گرامشی۲ را میتوانستم بفهمم: فلسفه اساسن سیاسی است.
آنچه را که من ابتدا تنها و سپس با همکاری رفقا و دوستان جوانتر نوشتم، علیرغم خصلت «انتزاعی» مقالات ما بر محور این مسایل انضمامی۳ دور میزند.
سؤال دوم
آیا میتوانی اندکی دقیقتر توضیح بدهی؟ چرا بهطور کلی در قلمرو فلسفی کمونیست بودن مشکل است؟
کمونیست بودن در قلمرو فلسفه یعنی طرفدار و سازنده۴ فلسفه مارکسیست لنیستی (ماتریالیسم دیالکتیک) شدن.
فیلسوف مارکسیست ـ لنینست شدن ساده نیست. استاد فلسفه، مانند هر «روشنفکر دیگری، یک خرده بورژواست. وقتی استاد فلسفه لب میگشاید این ایدئولوژی خرده بورژواست که سخن میگوید: حیلهها و نیرنگهای وی نامتناهیاند.
تو، آنچه را که لنین درباره «روشنفکران» گفته است میدانی! از نظر فردی بعضی از آنها میتوانند (از نظر سیاسی) انقلابیون شجاع و مصمّمی باشند. امّا در انبوهشان، روشنفکران «بهنحو غیرقابل اصلاحی»، از نظر ایدئولوژی، خرده بورژوا باقی میماند. خود گورکی در نظر لنین که نبوغ وی را ستایش مینمود، یک انقلابی خرده بورژوا بود۵ روشنفکران برای اینکه بتوانند به «ایدئولوگهای طبقه کارگر» (به گفته لنین) یا «روشنفکران ارگانیک» «پرولتاریا» (بهگفته گرامشی) تبدیل شوند بایستی انقلابی ریشهای در نظرات خود ایجاد نمایند: تجدید تعلیماتی طولانی. مشکل و پررنج. نبردی بیپایان در درون و بیرون.
پرولترها خودداری «غریزه طبقاتی» هستند که گذار به مواضع طبقاتی را برایشان آسان میگرداند. برعکس، روشنفکران دارای غریزه طبقاتی خرده بورژوا هستند که به سختی در مقابل این گذار مقاومت میکند.
موضوع طبقاتی پرولتری چیزی بیش از صرف «غریزه طبقاتی» پرولتری است. این موضع طبقاتی عبارتست از پراتیک و آگاهی مطابق با واقعیت عینی مبارزه طبقاتی پرولتری.
غریزه طبقاتی [امری است] ذهنی و خودجوش۶ درحالی که موضع طبقاتی عینی و تعقّلی است. غریزه طبقاتی پرلترها برای گذار به موضع طبقاتی پرولتری فقط احتیاج به آموزش دارد؛ درعوض غریزه طبقاتی خرده بورژواها و بنابراین غریزه طبقاتی روشنفکران بایستی به دست انقلاب سپرده شود. این آموزش و انقلاب در آخرین وهله۷ بهوسیله مبارزه طبقاتی پرولتری که بر مبنای اصول تئوری مارکسیست لنینستی هدایت شده باشد، متعیّن میگردد.
همانطوری که «مانیفست» میگوید این تئوری میتواند بعضی از روشنفکران را در جهت گذار به مواضع طبقاتی کارگری یاری دهد.
تئوری مارکسیست لنینیستی شامل یک علم (ماتریالیسم تاریخی) و یک فلسفه (ماتریالیسم دیالکتیک) میباشد. بنابراین فلسفه مارکسیسم یکی از دو سلاح تئوریک ضروری برای مبارزه طبقاتی پرولتری است. مبارزان کمونیست باید اصول تئوری (علم و فلسفه) را یاد گرفته و آنرا بهکار برند.
همچنین انقلاب پرولتری به مبارزان دانشمند (ماتریالیسم تاریخی) و فلاسفه (ماتریالیسم دیالکتیک) برای کمک به دفاع و تکامل تئوری نیاز دارد.
آموزش این فلاسفه دو مشکل بزرگ در سر راه خود دارد:
۱. مشکل نخست: سیاسی. یک فیلسوف حرفهای که در حزب ثبتنام میکند از نظر ایدئولوژی خرده بورژوا باقی میماند. برای اینکه وی بتواند وضع طبقاتی پرولتری در فلسفه اتّخاذ نماید بایستی انقلابی در تفکر خود ایجاد نماید. این مشکل سیاسی «در آخرین وهله تعیینکننده است.
۲. مشکل دوم: تئوریک. ما میدانیم در چه جهت و با چه کار کنیم تا موضع طبقاتی را در فلسفه تعریف نماییم، ولی بایستی فلسفه مارکسیستی را متکامل نمود: از نظر سیاسی و تئوریک، این، امری است ضروری و فوری. پس کاری که باید انجام شود، کاری است مشکل و پردامنه، زیرا در تئوری مارکسیستی، فلسفه، نسبت به علم مؤخر است. در کشورهای ما۸ این مشکلی است «مسلّط».
سؤال سوم
ـ بنابراین تو در تئوری مارکسیستی بین علم و فلسفه فرق قائل میشوی! میدانی که این تمایز امروزه مورد اعتراض واقع شدهاست.
ـ میدانم! ولی این «اعتراض» داستان کهنه است.
بهطور بسیار خلاصه میتوان گفت که در تاریخ جنبش مارکسیستی الغاء این تمایز بیانکننده انحراف چپگرایانه یا راستگرایانه است. انحراف راستگرایانه، فلسفه را حذف مینماید و چیزی جز علم باقی نمیماند (اصالت تحصّل)۹؛ انحراف چپگرایانه علم را حذف میکند و چیزی جز فلسفه باقی نمیماند (اصالت ذهینات) ۱۰. البته «استثناهایی» وجود دارند (مورد «باژگونگی») ولی آنها نیز «مؤیّد» قاعده هستند.
رهبران بزرگ جنبش کارگری مارکسیستی از مارکس و انگلس تا زمان ما پیوسته اظهار داشتهاند که این انحرافات معلول تأثیر و سلطه ایدئولوژی بورژوایی بر مارکسیسم میباشند.
آنان بهنوبه خود پیوسته در این تمایز (بین علم و فلسفه) دفاع نمودهاند. نهتنها به دلایل تئوریک، بلکه همچنین به علل سیاسی حیاتی. به لنین بیاندیش در کتاب «ماتریالیسم و امپریوکرتیسم» و بیماری کودکی»! دلایل وی خیرهکنندهاند.
سؤال چهارم
چگونه این تمایز بین علم و فلسفه را در تئوری مارکسیستی توجیه میکنی؟
با تقریر چند تز مجمل و موقّتی به تو جواب خواهم گفت.
۱. پیوند تئوری مارکسیستی با جنبش کارگری بزرگترین حادثه کل تاریخ مبارزه طبقاتی یعنی عملن کل تاریخ بشری است. (نخستین نتایج: انقلابات سوسیالیستی).
۲. تئوری مارکسیستی (علم و فلسفه) مبیّن انقلابی بیسابقه در تاریخ معرفت بشری است.
۳. مارکس علمی جدید بنیان نهاده: علم تاریخ. من اینجا استعارهای بهکار خواهم گرفت. علومی را که ما میشناسیم روی چند «قاره» مستقر هستند. قبل از مارکس در مقابل معرفت علمی دو قاره افتتاح شده بود: قاره ـ ریاضیّات و قاره ـ فیزیک. نخستین توسط یونانیان (تالس) و دومی توسط گالیله. مارکس در مقابل معرفت علمی قاره سومی افتتاح نمود: قاره ـ تاریخ.
۴. افتتاح این قاره نوین، انقلابی در فلسفه ایجاد نموده. این یک قانون است: فلسفه پیوسته به علم وابسته میباشد.
فلسفه (در نزد افلاطون) با افتتاح قاره ـ ریاضیّات متولد شده و با افتتاح قاره ـ فیزیک (در نزد دکارت) تغییر شکل داده. امروز فلسفه با افتتاح قاره ـ تاریخ توسط مارکس دستخوش انقلابی شده است. این انقلاب ماتریالیسم دیالکتیک نام دارد تغییرات فلسفه همیشه عکسالعملی هستند در مقابل اکتشافات بزرگ علمی. بنابراین اساسن این تغییرات بعد از گذشت زمان حادث میشوند. بدین دلیل است که در تئوری مارکسیستی فلسفه بر علم متأخر است. دلایل دیگری وجود دارند که همگان از آنها آگاهند امّا اکنون این دلیل عمدهترین آنهاست.
۵. فقط مبارزان پرولتری، در انبوه خود، محمل انقلابی کشف علمی مارکس را بازشناخته و به آن ارج نهادهاند. پراتیک سیاسی آنان در سایه این کشف دگرگون شده است.
این است بزرگترین رسوایی تئوریک تاریخ معاصر.
برعکس، روشنفکران، در انبوه خود، هرچند که «حرفه»شان ایجاب میکند (متحصّصان علوم انسانی، فلسفه)، حقیقتن، محمل عجیب کشف مارکس را که آنان محکوم و مورد استهزا قرار داده و وقتی از آن صحبت میکنند آن را بد جلو میدهند، بازنشناخته و یا از بازشناختن و ارج گذاشتن به آن ابا مینمایند.
جز چند استثناء و روشنفکران امروز هم صد سال بعد از «سرمایه» مشغول «سرهمبندی کردن» در قلمرو اقتصاد سیاسی، جامعهشناسی، مردمشناسی، «انسانشناسی»، «روانشناسی اجتماعی» و غیره هستند؛ همانطوری که پنجاه سال بعد از گالیله «فیزیکدانهای» ارسطویی مشغول «سرهمبندی کردن» در قلمرو فیزیک بودند. «تئوریهای آنان عبارتند از اباطیل مندرس ایدئولوژیک که به مدد موشکافیهای روشنفکرانه و تکنیکهای ریاضی فوقالعاده مدرن طراوتی پیدا کردهاند.
بنابراین رسوایی تئوریک بههیچوجه رسوایی نمیتواند باشد بلکه خود معلول مبارزه طبقاتی ایدئولوژیک است: زیرا که این ایدئولوژی و «فرهنگ» بورژوایی است که در مصدر قدرت قرار گرفته و «سیادت» (هژمونی) خود را اعمال میکند. روشنفکران و حتی اغلب روشنفکران کمونیست و مارکسیست، جز چند استثنا، در تئوریهایشان تحت سلطه ایدئولوژی بورژوایی هستند، «علوم انسانی» هم همینطور بهجز چند مورد استثنایی.
۶. همان وضع و شرایط رسواکننده در فلسفه هم حاکم است چه کسی انقلاب اعجابانگیزی که از کشف مارکس ناشی شده، فهمیده است؟ فقط مبارزان پرولتری. برعکس، روشنفکران حرفهای در انبوه خود، حتی از انقلاب گمان هم نبردهاند. وقتی آنان از کارل مارکس سخن میگویند، جز استثناهای بسیار نادر، یا برای محکوم نمودن و کوبیدن وی است یا برای «تحمل» کردن، سوءاستفاده و تجدید نظر کردن کسانی که از ماتریالیسم دیالکتیک دفاع نمودهاند، مانند انگلس و لنین، با آنها چنان رفتار شده که گویی از نظر فلسفی هیچ اهمّیّتی ندارد. امّا مفتضحتر از مه این است که بعضی از فلاسفه مارکسیست بهنام «مخالفت با جزمیّت»۱۱ در مقابل این مرض واگیردار تسلیم شدهاند. اینجا نیز همان دلیل وجود دارد که گفته شد: اثر مبارزه طبقاتی ایدئولوژیک. زیرا این ایدئولوژی و «فرهنگ» بورژوایی است که حاکم میباشد.
۷. اهداف اساسی برای جنبش کارگری در قلرو تئوری:
- شناسایی و ارج گذاشتن به محمل تئوریک و انقلابی علم و فلسفه مارکسیست لنینیستی.
- مبارزه برعلیه جهانبینی بورژوایی و خردهبورژوایی که پیوسته تئوری مارکسیستی را مورد تهدید قرار داده و امروزه عمیقن در آن رسوخ نموده است. اشکال عام این جهانبینی: اکونومیسم (و امروزه «تکنوکرات سالاری»)۱۲ و «مکمّل معنوی» آن ایدهآلیسم اخلاقی (امروزه «اصالت بشر»)۱۳
- اکونومیسم و ایدهآلیسم اخلاقی، از بدو استقرار بورژوازی اساسیترین زوج جهانبینی بورژوایی را تشکیل میدهد. شکل فلسفی فعلی این جهان مکتب تحصیلی جدید۱۴ بوده و «مکمّل معنوی» آن عبارتست از مکتب اصالت ذهنیّات، پدیدار شناسی سراگزیسیانسیالیسم.
- نسخه بدل خاص آن در قلمرو و عدم انسانی ایدئولوژی موسوم به اصالت ساخت»۱۵ میباشد.
- تسخیر اغلب علوم انسانی و قبل از هر چیز علوم اجتماعی بهنفع علم، زیرا که علوم نامبرده، جز چند استثناء، با خدعه و نیرنگ قاره ـ تاریخ را که مارکس کلیدهای آن را به ما ارائه داده، به اشغال خود درآوردهاند.
- بسط و تکامل علم جدید بادقت و جسارت لازم و متّصل نمودن آنها به ضروریات و ابداعات پراتیک مبارزه طبقاتی انقلابی.
- در قلمرو تئوری اساسیترین حلقه، فعلن عبارتست از فلسفه مارکسیستی ـ لنینستی.
سؤال پنجم
تو بهظاهر دو مطلب متناقضی عنوان میکنی: ۱. فلسفه اساسن سیاسی است؛ ۲. فلسفه وابسته به علوم میباشد. این رابطه مضاعف را چگونه درک میکنی؟
اینجا نیز بهکمک چند تز مجمل و موقتی جواب خواهم داد.
۱. مواضع طبقاتی که در مبارزه طبقاتی در مقابل هم قرارمیگیرند، در قلمرو ایدئولوژیهای علمی (ایدئولوژیهای مذهبی، اخلاقی، حقوقی، سیاسی، زیباییشناختی و غیره) توسط جهانبینیهایی با گرایشهای متضاد «نمایندگی میشوند» که در آخرین وهله عبارتند از [جهانبینی] ایدهآلیستی (بورژوایی) و ماتریالیستی (پرولتری) هر انسانی بهطور خودبهخودی دارای یک جهانبینی است.
۲. جهانبینیها در قلمرو تئوری (علوم+ ایدئولوژیهای «تئوریک» که علوم و علما در آن شناورند) بهوسیله فلسفه نمایندگی میشود. فلسفه، نماینده مبارزه طبقاتی در قلمرو تئوری است. بدیندلیل فلسفه، مبارزهای ست (کانت میگفت نبرد۱۶)، مبارزهای اساسن سیاسی: مبارزه طبقاتی. هر انسانی بهخود خود.
۳. از زمانی که یک قلمرو تئوریک (با علم به معنای دقیق کلمه) وجود دارد، فلسفه وجود پیدا میکند. بدون علوم فلسفه نمیتواند وجود داشته باشد، ولی فقط جهانبینیهایی خواهند بود بایستی موضوع۱۷ نبرد را از میدان نبرد تمیز داد موضوع نهایی مبارزه فلسفی عبارتست ازمبارزه بین دو گرایش عمده جهانبینی (ماتریالیستی ایدهآلیستی) برای کسب سیادت (هژمونی).
عمدهترین میدان این مبارزه، معرفت فلسفی است. بنابراین نبرد فلسفی شماره یک در مرز بین امر علمی و امر ایدئولوژیک جریان دارد. فلسفههای ایدهآلیست با سوءاستفاده از علوم برعلیه ماتریالیسم که در خدمت علوم قرار میگیرد در این میدان نبرد به مبارزه میپردازد مبارزه فلسفی بخشی از مبارزه طبقاتی بین جهانبینیهاست. در گذشته ماتریالیسم پیوسته زیر سلطه ایدهآلیسم بوده است.
۴. علمی که توسط مارکس بنیانگذاری شده، اوضاع را در قلمرو و تئوری کاملن عوض میکند. این علم، علمی است جدید: علم تاریخ. بدینسان برای نخستینبار این علم، شناخت ساخت صورتبندیهای (فورماسیون) اجتماعی و تاریخ آنها را ممکن میسازد. علم تاریخ همچنین شناخت جهانبینیهایی که فلسفه نماینده آنها در قلمرو و تئوری است و خود فلسفه را ممکن ساخته و وسایلتغییر جهانبینیها (مبارزه طبقات انقلابی به رهبری اصول تئوری مارکسیستی) را ارائه میدهد. فلسفه از این علم بهطور مضاعفی دستخوش انقلاب شده است. ماتریالیسم مکانیستی، «ماتریالیسم ایدهآلیست در قلمرو تاریخ» به ماتریالیسم دیالکتیک تبدیل میشود. رابطه نیروها باژگونه شده و منبعد ماتریالیسم میتواند ایدهآلیسم فلسفی را زیر سلطه درآورده و درصورتی که شرایط سیاسی تحقّق یابد، قادر است در مبارزه طبقاتی بین جهانبینیها برای اکتساب سیادت پیروز گردد.
فلسفه مارکسیست ـ لنینستی یا ماتریالیسم دیالکتیک در قلمرو و تئوری نماینده مبارزه طبقات پرولتری است. در اتحاد تئوری مارکسیستی با جنبش کارگرری (عالیترین تحقّق وحدت تئوری و پراتیکه همانطوری که مارکس میگوید فلسفه دیگر به «تعبیر جهان» معطوف نبوده، بلکه به سلاحی برای «تغییر» جهان تبدیل میگردد: انقلاب.۱۸
سؤال ششم
آیا با این دلیل است که تو گفتهای که امروزه بایستی «سرمایه» را خواند؟
بله باید «سرمایه» را خوانده و مورد بررسی قرار داد:
تا حقیقتن آن را در کل محمل و تمامی نتایج علمی و فلسفیاش فهمید و این همان چیزی خواهد بود که مبارزان پرولتری از مدت زمانی پیش در عمل به درک آن نایل آمدهاند: خصلت انقلابی تئوری مارکسیستی
تا بتوان از این تئوری در مقابل کلیّه تفسیرها یعنی تجدیدنظرهای بورژوایی و خردهبورژوایی و دردرجه اول زوج اکونومیسم اومانیسم که امروزه عمیقن آن را تهدیدی میکند، دفاع نمود تا بتوان تئوری مارکسیستی را بسط داده و مفاهیم علمی لازم برای تحلیل مبارزه طبقاتیامروزه را در کشورهای ما و سایر کشورها ایجاد نمود.
بایستی «سرمایه» را خوانده و مورد بررسی قرار داد و اضافه میکنم: بایستی لنین و کلیه متنهای قدیمی و جدیدی را که تجربه مبارزه طبقاتی جنبش بینالمللی کارگری در آنها به ودیعه گذاشته شده، خوانده و مورد بررسی قرار داد. باید آثار علمی جنبش کارگری را در واقعیّتهایشان، مشکلات و تضادهایشان: تاریخ گذشته و خصوصن تاریخ معاصرشان را مورد مطالعه قرار داد.
امروزه در کشورهای ما دستاوزیهای فراوانی برای مبارزه طبقاتی انقلابی وجود دارد ولی بایستی آنها را همانجایی که هستند جست: در میان تودههای استثمارشده. این داعیههای مبارزه طبقاتی را نمیتوان بدون تماس نزدیک با تودهها و بدون سلاح تئوری مارکسیست ـ لنینستی «کشف نمود.».
مفاهیم ایدئولوژیک بورژوایی مانند «جامعه صنعتی»، «سرمایهداری جدید»، «طبقه نوین کارگر»، «جامعه مصرف»، «از خود بیگانگی» وقس علیهذا۱۹ ضدعلمی و ضدمارکسیستی بوده و برای کوبیدن انقلابیون بهکار میروند.
ملاحظه دیگری را نیز اضافه مینماییم که از سایر ملاحظات مهمتر است.
برای اینکه واقعن آنچه را که در این آثار تئوریک، سیاسی و تاریخی «میخوانیم» و مورد بررسی قرار میدهیم، درک نماییم، بایستی خودمان مستقیمن دو واقعیّت را که جایبهجای آن آثار را متعیّن میکند، تجربه نماییم: واقعیّت پراتیک تئوریک (علم، فلسفه) در واقعیّت انضمامی۲۰ آن و واقعیّت پراتیک مبارزه طبقات انقلابی در واقعیّت انضمامی آن و در تماس نزدیک با تودهها. زیرا تئوری اجازه میدهد که قانونمندیهای تاریخ را درک نماییم، نه روشنفکران (حتی نظریهپردازان)، بلکه تودهها هستند که تاریخ را میسازند. باید از تئوری آموخت ولی در همان زمان از تودهها نیز آموخت و این مطلبی است اساسی.
سؤال هفتم
تو اهمّیّت زیادی به دقت و حتی دقّت در واژهها قائل هستی! چرا؟
یک کلمه واحد میتواند عملکرد اساسی پراتیک فلسفی را خلاصه کند؛ آن کلمه عبارتست از «خطفاصل کشیدن» بین طبقات متخاصم (آنتاگونیستی)، بین دوستان و دشمنان طبقاتیمان. همان کلمه خطفاصل تئوریک بین نظرات صحیح و سقیم. خطفاصل سیاسی بین خلق (پرولتاریا و متحدانش) و دشمنان خلق.
فلسفه، نماینده مبارزه طبقاتی خلق در قلمرو تئوری است. درعوض فلسفه خلق را یاری میکند تا در قلمرو تئوری و در تمامی نظرات (سیاسی، اخلاقی، زیباییشناختی و غیره) بتواند نظرات صحیح را از سقیم تمیز دهد. اصولن نظرات صحیح پیوسته در خدمت خلقاند و نظرات سقیم در خدمت دشمنان خلق.
چرا فلسفه بر سر واژهها به منازعه میپردازد؟ «نظرات»، «نماینده» واقعیّت مبارزه طبقاتی هستند و واژهها «نماینده» نظرات در براهین علمی و فلسفی، واژهها (مفاهیم، مقولات) «ابزار» معرفت هستند. امّا در مبارزه سیاسی، ایدئولوژیک و فلسفی، واژهها همینطور «سلاحها»، مواد منفجره یا آرامبخش و زهرهایی نیز هستند. کل مبارزه طبقاتی گاهی میتواند در مبارزه بر له یا علیه یک واژه خلاصه شود. واژههای دیگر محل ابهام و تردیداند: نتیجه نبردی قاطع ولی مردد و مشکوک.
مثال. کمونیستها برای الغاء طبقات و جامعه کمونیستی مبارزه میکنند، جامعهای که روزی تمامی انسانها برادر و آزاد خواهند بود. معذالک تمامی سنت کلاسیک مارکسیستی از بیان اینکه مارکسیسم، اومانیسم (اصالت بشر) میباشد، ابا کرده است. چرا؟ برای اینکه در عمل، بنابراین درواقعیّت امر، کلمه اومانیسم بهوسیله ایدئولوژی و بورژوائی مورد استفاده قرار گرفته تا یک کلمه حقیقی و حیاتی برای پرولتاریا یعنی مبارزه طبقاتی مورد حمله قرار گرفته و معدوم گردد.
مثال. انقلابیون میدانند که در آخرین وهله همهچیز نه به تکنیکها، سلاحها و غیره، بلکه منوط به مبارزان، آگاهی طبقات اخلاص و شجاعت آنهاست. معالوصف کل سنت مارکسیستی از اظهار اینکه «انسان» تاریخ را می سازد، ابا نموده است. چرا؟ زیرا در عمل و بنابراین در واقعیّت امر این بیان بهوسیله ایدئولوژی بورژوایی مورد استفاده قرار گرفته تا یک بیان حقیقی دیگر و حیاتی برای پرولتاریا مورد حمله قرار گرفته و معدوم گردد: این تودهها هستند که تاریخ را میسازند.
فلسفه حتی در درازترین آثار تئوریک و به غایت انتزاعی و مشکل خود، در همان زمان بهخاطر کلمات مبارزه میکند: برعلیه کلمات دروغ، برعلیه کلمات مبهم و دوپهلو و برای کلمات صحیح. فلسفه بهخاطر «اختلافات جزیی در تعبیر»۲۱ مبارزه میکند.
لنین میگوید: «آدم باید کوتهبین بوده باشد تا تصوّر کند که مباحثات بخشها و گروهها و تهدید دقیق «اختلافات جریی در تعبیر» اموری بیثمر و مزاحم هستند. آینده سوسیال دموکراسی روس میتواند برای سالهای سال بسیار دراز وابسته به ثبت و ضبط این یا آن «اختلافات جزیی در تعبیر» بوده باشد.» (چه باید کرد؟)۲۲
این نبرد فلسفی بهخاطر واژهها جزیی از مبارزه سیاسی است. فلسفه مارکسیستی ـ لنینیستی نمیتواند کار تئوریک، انتزاعی، دقیق و منظم خود را به انجام رساند مگر بهشرطی که همان قدر به خاطر واژههای «عالمانه» (مفهوم، تئوری، دیالکتیک، ازخود بیگانگی و غیره) مبارزه کند که برای واژههای بسیار ساده (انسان، تودهها، خلق، مبارزه طبقاتی).
سؤال هشتم
تو به چه نحوی کار میکنی؟
من با سهچهار رفیق و دوست، همگی استاد دانشگاه هستند کار میکنم.
تمامی چیزهایی که ما مینویسیم بدیهی است که نشان از بیتجربگی و جهل ما دارد و بنابراین در آنها اشتباهات و عدم دقتهایی پیدا میشود. بدینترتیب متنها و فرمولهای ما موقّتی هستند و بایستی اصلاح شوند. قلمرو فلسفه مثل قلمرو سیاست است: بدون انتقاد، اصلاح نمیتواند وجود داشته باشد. ما خود میخواهیم که انتقادهای مارکسیست لنینیستی به ما ارائه شود.
ما کاملن انتقادات مبارزان نبرد انقلابی طبقاتی را در مدنظر قرار میدهیم. بهعنوان مثال بعضی از انتقاداتی که برخی از مبارزان در جریان نشست کمیته مرکزی [حزب کمونیست فرانسه] در ارژانتوی۲۳ به ما ارائه نمودند کمک بزرگی بود. انتقادات دیگر نیز همینطور. در قلمرو و فلسفه بیرون از موضع طبقاتی پرولتری کاری نمیتوان انجام داد. بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد. امّا بدون جنبش انقلابی [نیز] تئوری انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد ـ خاصّه در فلسفه مبارزه طبقاتی و فلسفه مارکسیست لنینیستی دو روحاند در یک بدن۲۴
1. Fonction
2. Gramsici
3. Concret
4. Artican
۵. مراجعه شود به مقاله «لنین و فلسفه» در همین مجموعه.
6. Spontane
7. En derniere instance
۸. منظور از «کشورهای ما» ایتالیا و فرانسه است.
9. Positivisme
10. Subjectivisme
11. Anti-dogmatisme
12. technocratisme
13. Humanirme
14. neo-positivisme
15. strocturalisme
16. Kampt دراصل به آلمانی
17. enieu
۱۸. مقایسه کنید با یازدهمین تز مارکس درباره فوئر باخ
۱۹. مؤلف اصطلاح لاتین e tutti quanti را بهکار برده که ما بهعبارت عربی نزدیک به آن مفهوم تعبیر مینماییم.
20. Concret
۲۱. «اختلاف جزیی در تعبیر» را بهجای (Nuance) میآوریم با این قید که ترجمهای است موقتی و فاقد دقت و امانت لازم.
۲۲. مقایسه شود با ترجمه فارسی چه باید کرد؟ ص ۲۵. «تنها اشخاص کوتهنظر میتوانند مباحثات فراکسیون و مشخص ساختن دقیق خرده اختلافها را بیموقع یا زاید بشمارند. آینده سوسیال دموکراسی روس برای سالیان دراز ممکن است به تحکیم این یا آن «خرده اختلاف» منوط و مربوط باشد.»
23. Argenteuil
۲۴. در اصل مؤلف فرانسوی میگوید: «... مثل لب و دندان متّحد هستند».
دربارهٔ تحول ِ فکری یِ مارکس ِ جوان
یک
اگر از من خواستهمیشد در چندکلمه تزهای اساسی که در مقالات فلسفی من از آنها دفاعشده، خلاصهمیکنم میتوانستم بگویم مارکس علم نوینی را بنیانگذاری کرده: علم تاریخ.
و میتوانستم اضافه کنم: این کشف علمی واقعهای سیاسی و تئوریک میباشد که در تاریخ بشری سابقهندارد. میتوانستم این نکته دقیق را نیز اضافهکنم: این واقعهای قابل برگشت نیست.
واقعهای تئوریک. قبل از مارکس آنچه که میتوان آنرا «قاره تاریخ»۱ نامیده بهوسیله جهانبینیهایایدئولوژیک ملهم از مذهب، اخلاق یا حقوق و سیاست و خلاصه به وسیله فلسفههای تاریخ اشغال شدهبود. فلسفه تاریخ مدّعی بود که تصوّری از آنچه در جوامع و تاریخ میگذرد، ارائه میدهد. درحقیقت فلسفه تاریخ کاری نمی کرد جز اینکه مکانیسمهای حاکم بر جامعه و تاریخ را زیر پرده مفاهیم ناهنجار و فریبنده مخفی نماید. این نوع اسطوره سازی فریبنده۲ میداد. این جهانبینیها درواقع سپاه تئوریک ایدئولوژیهای علمی (مذهب، اخلاق، ایدئولوژی حقوقی، سیاست و غیره) را تشکیل میدادند که وظیفه اساسی آن عبارت بود از بازتولید روابط تولیدی (= استعمار) در جوامع طبقاتی. مارکس با قطع رابطه از این جهانبینیهای ایدئولوژیک، «قاره ـ تاریخ» را افتتاحنمود. افتتاح: با اصول ماتریالیسم دیالکتیک، با «سرمایه» و دیگر آثارش. افتتاح: زیرا همانطوریکه لنین گفته است مارکس فقط «نخستین سنگهای» قلمرو وسیعی را گذاشت که اخلاف وی اکتشاف آن را دنبال نمودند ولی گستره وسیع و مسایل نوین آن خود کوششهای لاینقطعی را ایجاب مینماید.
واقعهای سیاسی. زیرا کشف علمی مارکس از همان ابتدا بیش از پیش موضوع و نتیجه مبارزه طبقاتی بیامان و بیرحمانهای بوده و هست. مارکس ضمن اثبات این نکته که تاریخ انسانی، تاریخ جوامع طبقاتی و بنابراین استثمار طبقاتی، و در نهایت مبارزه طبقاتی است، و با نشان دادن مکانیسمهای استثمار و سلطه سرمایهداری، به مقابله با منافع طبقات حاکم برمیخاست.
ایدئولوگهای این طبقات در گذشته مارکس را مورد حمله قرار میدادند و امروز هم مورد حمله قرار میدهند. درعوض استثمارشدگان و در رأس آنان کارگران در نظریه علمی مارکس حقیقت «خود» را بازیافتهاند؛ اینان آن نظریه را پذیرفته و آن را به سلاح مبارزه طبقاتی انقلابی خود تبدیل نمودهاند. این بازیافتن در تاریخ نام خاصّی دارد: این همان وحدت (یا بازهم همانطوری که لنین میگفت«پیوند») جنبش کارگری و تئوری مارکسیستی است. این تلاقی، این وحدت و این پیوند به خودی خود و به سادگی حادث نمیشود. زیرا جنبش کارگری که مدتها قبل از ایجاد و انتشار تئوری مارکسیستی وجود داشت، تحتتأثیر نظرات ایدئولوژیکی خرده بورژوایی مانند سوسیالیسم تخیلی، آنارشیسم و غیره قرار گرفتهبود. کوششی طولانی و مبارزه ایدئولوژیک و سیاسی درازی لازم بود تا این وحدت، شکلگرفته و دارای وجودی تاریخی گردد. نفس شرایط تحقق و وجود آن ایجابمیکنند که این نتواند نتیجهای مکتسب برای همیشه بودهباشد. این وحدت خود بایستی موضوع مبارزه طبقاتی بوده و پیوسته در جریان یک مبارزه طبقاتی بیامان در مقابل بحرانها و انحرافاتی که آن را تهدیدمیکنند، مورد دفاع قرارگیرد: شاهد این مدعا دیروز خیانت بینالملل دوم بود و امروز انشعاب در جنبش کمونیستی بینالمللی است.
یک موضوع مسلّم است: از صد سال به این طرف کلِّ تاریخ بشری معلّق است به وحدت جنبش کارگری (و خلقهای ستمدیده) و نظریه مارکسیستی (که به تئوری مارکسیسم ـ لنینیسم تبدیل شده). اندک فاصلهگیری کافی است نشاندهد که از این واقعیّت در اشکال متنوّع و همسوی خود از بالا بر صحنه تاریخ جهانی سلطه دارد: مبارزه پرولتاریا و خلقهای ستمدیده برعلیه امپریالیسم و این واقعهای است غیرقابل برگشت.
دو
میتوانستیم به این تصدیقات اکتفا نماییم. معذالک اگر بخواهیم (هر مکانی که در این مبارزه اشغال نمودهباشیم) در اکتشاف «قاره ـ تاریخ» پیشبرویم و یا (این خود در یک مقیاس دقیقی به همان مطلب اولی بازمیگردد) بهطور فعالی اشکال مبارزه طبقاتی پرولتری معاصر را درک نماییم، بایستی فراتر برویم. بایستی این سؤال را مطرح نماییم که در چه شرایطی اکتشاف علمی مارکس ممکن شده؟
این سؤال در ظاهر، انحرافی بهنظر میرسد، ولی اینطور نیست. این سؤال ظاهر یک سؤال تئوریک را دارد، ولی درواقع خود متضمّن مسایل سیاسی با فعلیّتی کاملن آشکار و بدیهیاست.
سه
زمانیکه در مقالات قبلی خود نشان دادیم که کشف علمی مارکس مبیّن نوعی «گسستگی»۳ یا «انقطاع»۴ با جهانبینیهای ایدئولوژیک قبلی تاریخ میباشد، درواقع چهکار کردیم؟ با صحبت از «گسستگی» و «انقطاع» بین علم و ایدئولوژی چه کاری انجامدادیم؟ و با صحبت از ایدئولوژی چه؟ درواقع تحلیلی صوری را بسط داده و بازنمودیم که اینک بایستی جهت آن را نشانداده و حدود و ثغور آن را رسمنماییم.
قبل از هر چیز مطلبی را تصدیق نموده و حادثه یا واقعهای تئوریک را ثبت نمودیم: ظهور یک تئوری علمی تاریخ در قلمرویی که تا آن زمان به وسیله جهانبینیهایی اشغال شده بود که ما آنها را جهانبینیهای ایدئولوژیک نام نهادهایم. فعلن از این صفت ایدئولوژیک صرفنظر نماییم.
نشان دادهایم که اختلاف سازشناپذیری بین نظریه مارکس و این جهانبینیها وجود دارد و برای اثبات مطلب محتوای مفهومی و نحوه عملکرد آنها را مقایسه نمودهایم.
محتوای مفهومی آنها. نشان دادهایم که مارکس اساسیترین مفاهیم۵ مطلقن جدید و نیافتنی در جهانبینیهای قدیمی را جانشین مفاهیم کهنه و مندرس (که ما آنها را تصورات۶ مینامیم) فلسفههای تاریخ نمود. آنجایی که فلسفههای تاریخ از انسان، شخص اقتصادی۷ نیاز، نظام نیازها، جامعه مدنی، از خود بیگانگی، دزدی، بیعدالتی، روح و آزادی دم میزند ـ آنجایی که حتی ذکری از «جامعه» به میان میآمد ـ مارکس از شیوه تولید، نیروهای تولیدی، مناسبات تولیدی، صورتبندی اجتماعی۸، زیرساخت، روساخت، ایدئولوژیها، طبقات، مبارزه طبقاتی و غیره صحبت نمود. بدینترتیب به این نتیجه رسیدیم که بین نظام مفاهیم مارکسیستی و نظام تصوّرات ماقبل مارکسیستی (حتی در اقتصاد سیاسی کلاسیک) نمیتواند رابطه تداومی وجودداشتهباشد. این فقدان رابطه تداوم، این تباین تئوریک و این «جهش» دیالکتیکی را ما «گسستگی معرفتی»۹ و یا «انقطاع» نامیدهایم.
نحوه عملکرد. نشان دادهایم که در عمل، تئوری مارکسیستی به شیوه متفاوتی از جهانبینیهای قدیمی ماقبل مارکسیستی عمل میکرد۱۰. بهنظر میآمد که نظام اساسیترین مفاهیم مارکسیستی مطابق۱۱ شیوه «تئوری» یک علم عمل مینمود: به مثابه آلتی مفهومی و «اساسی» مفتوح بر «بیپایانی» (بهقول لنین) موضوع خود یعنی آلتی مختص به طرح و برخورد با مشکلات در جهت تولید پیوسته معرفتهای جدید. بهتر بگوییم: بهمثابه حقیقتی (موقّتی) برای دستیابی (بیپایان) به معرفتهای جدید که خود (در شرایط خاصی) میتواند این حقیقت اولیه را مجددن بنیان نهد. با این مقایسه بهنظر ما رسیدهاست که نظریه بنیادین جهانبینیهای سابق بیاینکه بتواند به مثابه حقیقتی (موقّتی) در جهت معرفتهای جدیدی عمل نماید، خود را به مثابه حقیقت تاریخ و علم یقین مطلق و ژرف آن و خلاصه به مثابه نظامی بسته و بیتکامل، به دلیل اینکه این جهانبینیها موضوعی به معنای علمی آن نداشتند و بنابراین هرگز نمیتوانستند در جهان واقع چیزی جز انعکاس آینهوار خود را بیابند، ارائه مینمود. اینجا نیز ما بدین نتیجه راهبر شدیم که یک اختلاف ریشهای بین تئوری مارکس و جهانبینیهای متقدّم وجود دارد و بدینترتیب از «گسستگی معرفتی» و یا «انقطاع» صحبت نمودیم.
آنچه میماند این است که ما این جهانبینیهای متقدّم را متّصف به صفت ایدئولوژیک نموده و «گسستگی معرفتی» یا «انقطاع» که آنرا به صورت عدم تداورم۱۲ نظری بین علم مارکسیستی از یکسو و ماقبل تاریخ ایدئولوژیک آن از سوی دیگر تصدیق نمودهایم، مورد تأمل قراردادهایم. دقیقتر بگوییم: نه بین علم بهطورکلی و ایدئولوژی بهطور کلی، بلکه بین علم مارکسیستی و ماقبل تاریخ ایدئولوژیک خاص آن.
امّا به چه مجوّزی میتوانیم مفاهیم ماقبل مارکسیستی۱۳ را ایدئولوژیک بدانیم؟ یا ـ و این در حقیقت به مطلب اول بازمیگردد ـ چه معنایی به اصطلاح ایدئولوژی اعطاء میکنیم؟
هر معنایی که به این اصطلاح دادهشود یک جهانبینی ایدئولوژیک روی پیشانی و یا در قلب خود نشانی از امر ایدئولوژیک۱۴ را حمل نمیکند بلکه خود را به مثابه حقیقت ارائه میدهد. یک جهانبینی فقط از بیرون و بعد از مدتی میتواند متّصف به صفتی گردد: یعنی از دیدگاه علم مارکسیستی بهمثابه تاریخ بلکه از دیدگاه علم مارکسیستی بهمثابه علم تاریخ.
درواقع هر علمی بهمحض اینکه در تاریخ تئوری ظاهر شده و خود را بهصورت علم تحققمیبخشد، ماقبل تاریخ تئوریک خاص خود را نیز ظاهر ساخته و با آن از این نظر که سقیم، غیرحقیقی و مغلوط میباشد، قطعرابطه میکند. چنین است رفتار علم نسبت به ماقبل تاریخ خود و این نحوه رفتار، جزئی (لحظهای) است از تاریخ آن علم. لیکن همیشه فلسفههایی وجود دارند که میتوان نتایج سازندهای از آنها استخراج نمود تا بتوان برمبنای این عمل ناظر به گذشته، یک نظریه ایدهآلیستی تضاد بین حقیقت و خطا، معرفت و جهل و حتی بین علم و ایدئولوژی بهطور کلی (بهشرط آنکه ایدئولوژی را بهمعنای غیرمارکسیستی آن بگیریم) را بنیان نهاد.
این اثر ناظر به گذشته در مورد علم مارکسیستی نیز صدقمیکند؛ وقتی این علم ظاهر شد ضرورتن تا ماقبل تاریخ خاص خود را نیز بهمثابه ماقبل تاریخی پر از خطا، آشکار ساخت امّا این علم علاوه بر این و در همان زمان،آن ماقبل تاریخ را به مثابه ماقبل تاریخ ایدئولوژیک به معنای مارکسیستی ظاهر ساخت. یا بهتر بگوییم علم مارکسیستی به این دلیل ماقبل تاریخ خود را پرخطا دانست که آن ایدئولوژیک بود. این علم نهتنها خطا بلکه علّت تاریخی خطا را نیز نشان میدهد؛ و بدینسان استفاده از «گسستگی» بین علم و ماقبل تاریخ آن را به مثابه تضادی ایدهآلیستی بین حقیقت و خطا و معرفت و جهل ممنوع مینماید.
این اختلاف و تباین و امتیاز بیسابقه بر چه اصلی استوار میباشد؟ براین مبنا که علمی که توسط مارکس پایهگذاری شده علم تاریخ صورتبندی اجتماعی است. بدینترتیب این علم برای نخستینبار محتوایی علمی به مفهوم ایدئولوژی اعطا نموده. ایدئولوژیها، نه صرفپندارها (خطا) بلکه وجوه عادی تصوّراتی هستند که در بنیادهای اجتماعی و در پراتیک وجودداشته، در روساخت تظاهر نموده و ریشه خود را در مبارزه طبقاتی دارند. اگر علم بنیانگذاری شده بهوسیله مارکس، تصوّرات تئوریک ثبت و ضبط شده در ماقبل تاریخ خاصّ خود را بهصورت تصوّراتی ایدئولوژیک ظاهر میسازد به این علّت نیست که آنها را به مثابه تصوّراتی کاذب۱۵ افشا نماید، بلکه برای تأکید این اصل است که آن تصوّرات، خود را به صورتِ تصوّراتی صادق۱۶ ارائه نموده و به همانسان نیز مورد قبول واقع شدهبودند و اینک نیز به مثابه تصوّراتی صادق مورد قبول واقع میشوند و آن علم میخواهد علّت این ضرورت را ارائه نماید. اگر تصوّرات و جهانبینیهای تئولیکی که مارکس با آنها قطعرابطه نمود (برای آسان کردن بگوییم جهانبینی فلسفههای تاریخ) شایستگی این را دارند که به صفت ایدئولوژیک متّصف گردند، به این دلیل میباشد که آن جهانبینیها سپاه تئوریک ایدئولوژیهای علمی بودند که در بازتولید روابط تولیدی یک جامعه طبقاتی معیّن متضمّن عملکردی ضروری بودند.
اگر چنین است، پس «گسستگی» بین علم مارکسیستی و ماقبل تاریخ ایدئولوژیک آن ما را به چیزی غیر از تئوری اختلاف بین علم و ایدئولوژی و به چیزی غیر از یک علم شناخت حواله میدهد. این «گسستگی» از سویی ما را به تئوری روساخت ارجاع میدهد، آنجایی که دولت و ایدئولوژیها تظاهر پیدامیکنند (من سعی کردهام در مقاله خود درباره دستگاههای ایدئولوژیک دولتی شمّهای در اینباره بیان نمایم). همچنین «گسستگی» از سوی دیگر ما را به تئوری شرایط مادی (تولید) ، اجتماعی (تقسیم کار، مبارزه طبقاتی)، ایدئولوژیک و فلسفی پروسه تولید معرفت احاله میدهد. این دو تئوری در آخرین وهله در قلمرو ماتریالیسم تاریخی قرار میگیرند.
امّا در اینصورت بایستی خود تئوری علمی مارکس را در مورد شرایط «ظهور» خاص خود، در میدان جهانبینیهای ایدئولوژیکی که با آنها قطعرابطه نموده، مورد سؤال قرار داد.
چهار
استادان مارکسیسم (نخست مارکس و سپس انگلس و لنین) بهخوبی حس کردهبودند که کافی نیست پیدایش علم جدیدی را تصدیق نمود بلکه بایستی تحلیلی مطابق با اصول علم مارکسیستی از شرایط پیدایش آن ارائهداد. نخستین عناصر این تحلیل را در نزد انگلس و لنین میتوان بهصورت تئوری «سهمنبع» مارکسیسم پیدا نمود: فلسفه آلمانی، اقتصاد سیاسی انگلیسی و سوسیالیزم فرانسوی.
امیدوارم این استعاره «منبع» و آنچه از مفاهیم ایدهآلیستی در آن وجود دارد (اصل، خصلت درونی جریان و غیره) ما را دچار اشتباه ننماید. آنچه در این تئوری کلاسیک جالبتوجه میباشد، نخست این است که کشف مارکس نه بهعنوان حاصل نبوغ فردی یا مؤلف آن بلکه به مثابه اتّصال و اتّحاد۱۷ عناصر تئوریک متفاوت و مستقلی (سهمنبع) اندیشیدهاست. سپس این تئوری اتّصال را امری میداند که معلول کاملن جدیدی نسبت به عناصر داخل در این اتّصال ایجاد نموده است: مثال «جهش» یا «جهش کیفی»، مقوله اساسی دیالکتیک ماتریالیستی.
معذالک انگلس و لنین به همینقدر بسنده ننموده و با یک نگرش صرفن درونی و «معرفتی» از پیدایش علم مارکسیستی دفاع نمینمایند. آنان متذکّر شدند که این سه عصر تئوریک به یک زمینه پراتیک، به تاریخ مادی، سیاسی و اجتماعی قابل ارجاع میباشند، تاریخی که تغییرات قاطعی در نیروها و روابط تولیدی، قرنها مبارزه طبقاتی بورژوازی درحال رشد برعلیه اشرافیّت فئودالی و سرانجام نخستین حرکات بزرگ مبارزه طبقاتی پرولتری بر آن حاکماند. در یک کلمه آنان متذکّر میشوند که این واقعیّتهای علمی (اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک) هستند که تحت اشکال کمابیش انتزاعی در فلسفه آلمانی، اقتصاد سیاسی انگلیسی و سوسیالیسم فرانسوی از نظر تئوریک تبلور پیدا نمودهاند.
این واقعیتهای علمی نهتنها تحت اشکال کمابیش انتزاعی تبلور یافتهاند بلکه به همانسان صورت اصلی خود را از دست داده و شکل اسطورهوار و مستور پیدا نمودهاند زیرا این عناصر تئوریک دارای طبیعتی عمیقن ایدئولوژیک هستند. در اینجاست که اساسیترین مسئله طرح میشود.
درواقع کافی نیست که اتّصال این سهعنصر تئوریک که موجب پیدایش علم مارکسیستی شده، مورد تصدیق قرارگیرد، بایستی از خود سؤال نماییم چگونه این اتّصال ایدئولوژیک توانسته است نوعی انفصال۱۸ علمی یا «انقطاع» ایجاد نماید. بهعبارت دیگر بایستی سؤال شود چگونه و چرا به مناسبت این اتّصال، تفکر مارکسیستی توانسته است از قلمرو ایدئولوژی خارج شود: یا حتی آنجا به جایی۱۹ که تغییر شگفتانگیزی ایجاد نموده، چیست؟ کدام تغییر دیدگاه توانسته است آنچه را که مستور بوده عیان نموده، مفهوم امور حاصل و مکتسب را دستخوش تغییر نموده و در دادهها ضرورتی ناشناخته کشف نماید؟
میخواهیم به این سؤال، با پیشنهاد تزذیل، نخستین عناصری از یک جواب را ارائه نمایم: با جابهجایی در قلمرو مواضع طبقاتی کاملن جدید یعنی پرولتری، مارکس توانست اتّصال تئوریکی را که علم تاریخ از ان بهوجود آمد، متحقّق نماید.
پنج
میتوان این مطلب را با پرداختن به خطوط اساسی «آنات»۲۰ «تحوّل» تفکر مارکس جوان نشان داد. چهار سال بین مقالات رادیکال ـ لیبرال روزنامه ایالت راین (۱۸۴۱) و انقطاع انقلابی سال ۱۸۴۵ که در تزهایی درباره فوئر باخ و ایدئولوژی آلمانی ثبتشده و فرمول معروف «تصفیه وجدان فلسفی قبلی» را اعلام میکند و ظهور فلسفه جدیدی که از «تعبیر جهان» به خاطر «تغییر» آن دست میکشد، فاصله وجود دارد. درطول این چهارسال، فرزند جوان بورژوازی ایالت راین را میبینیم که از مواضع سیاسی و فلسفی بورژوایی ـ رادیکال به مواضع خردهبروژوایی ـ اومانیستی و سپس به مواضع کمونیستی ـ ماتریالیستی (ماتریالیسم انقلابی و بیسابقه) گذار نمود.
سعی کنیم وجوه این «تحوّل» را دقیقتر نماییم. مارکس جوان را میبینیم که موضوع تفکّر (عمدتن از حقوق به دولت و سپس به اقتصاد سیاسی گذار مینماید)، مواضع فلسفی (از هگل به فوئر باخ و سپس ماتریالیسم انقلابی گذار مینماید) و موضع سیاسی (از لیبرالیسم رادیکال و بورژوایی به اصالت بشر خرده بورژوا و سپس به کمونیسم) خود را عوض مینماید. این تغییرات حتی در تباین خود به هم وابستهاند. معذالک نبایستی این تغییرات را در یک وحدت بیساخت و بافت به هم آمیخت زیرا که تغییرات هر کدام در سطحی متفاوت به وجود آمده و هریک نقش متمایزی در فرآیند تغییرات تفکر مارکس جوان ایفا مینمایند.
میتوانیم بگوییم در این فرایندی که موضوع۲۱، جلوی صحنه را اشغال نموده، موضع سیاسی (طبقاتی) است که مکان تعیینکننده را داراست، امّا این موضع فلسفی است که مرکزیترین مکان را اشغال مینماید زیرا موضع فلسفی است که مرکزیترین مکان را اشغال مینماید زیرا موضع فلسفی است که رابطه تئوریک بین موضع سیاسی و موضوع تفکر را تضمین مینماید. میتوان مطلب را از دیدگاه تجربی در تاریخ مارکس جوان به تحقیق پرداخت. این سیاست است که گذار وی را از موضوعی به موضوع دیگر ممکن میسازد (بهطور خلاصه از قوانین مربوط به روزنامهجات، دولت و سپس اقتصاد سیاسی) ولی این گذار، هربار بهصورت موضع فلسفی نوینی تحقّق یافته و بیان میگردد. از سویی موضوع فلسفی به مثابه بیان تئوریک موضع طبقاتی سیاسی (و ایدئولوژیک) اشکار میگردد ولی از سوی دیگر این ترجمه و برگردان۲۲ موضع سیاسی در قلمرو تئوری (بهصورت موضع فلسفی) به مثابه شرط رابطه تئوریک به موضوع تفکر آشکار میگردد.
در اینصورت اگر فلسفه نماینده سیاست در قلمرو تئوری بودهباشد، میتوان گفت که موضع فلسفی مارکس، در تغییرات خود معرف شرایط تئوریک طبقاتی تفکر وی میباشد. بدینسان انقطاع سال ۱۸۴۵ که آغاز بنیانگذاری علم نوینی بوده و بدون بهصورت انقطاع فلسفی، تصفیه آگاهیهای فلسفی قبلی و اعلام موضع فلسفی بیسابقهای بیانمیگردد، ما را متعجّب نخواهدنمود.
این دیالکتیک شگفتانگیز را میتوان در عمل در «دست نوشتههای سال ۱۸۴۴» ملاحظه نمود. وقتی این «دستنوشته»ها از نزدیک مورد بررسی قرار گیرند، میتوان از ماجرای تئوریکی که در این اثر بر مارکس گذشته اطلاع حاصلنمود (وی هرگز این اثر را چاپ ننموده و از آن صحبتی به میان نیاورد). بحران «دستنوشته»ها در تضاد غیرقابل حل بین موضع سیاسی و موضع فلسفی که در قلمرو تفکر بهخاطر موضوع در مقابل هم قرار میگیرند، خلاصه میشود: اقتصاد سیاسی. از نظر سیاسی مارکس «دستنوشتهها» را بهعنوان یک کمونیست مینویسد و شانس خود را در شرطبندی تئوریک و ناممکنی میآزماید که کوشش دارد تا مفاهیم، تحلیلها و تضادهای اقتصاددانان بورژوایی را در خدمت اعتقادات خوددرآورد و بدینسان چیزی را در درجه اوّل اهمیّت قرار میدهد که نمیتواند به صورت استثمار سرمایهداری که وی آن را «کار از خودبیگانه» مینامد، بفهمد. از نظر تئوریک، وقتی مارکس دستنوشتهها را تحریر مینماید، موضع فلسفی خردهبورژوایی دارد و شانس خود را در این شرطبندی غیرممکن سیاسی میآزماید که هگل را در فوئرباخ وارد نماید تا بتواند از کار در از خود بیگانگی و از تاریخ در انسان سخن بگوید. «دستنوشته»ها مقاولهنامه مهیّج و بیامانی است از یک بحران لاینحل، بحرانی که موضع سیاسی و تئوریک آشتیناپذیر طبقاتی را در مقابل موضوع محدود به حدود ایدئولوژیک خود قرار میدهد.
در تزهایی درباره فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی ما شاهد سرانجام این بحران هستیم: لااقل اعلام این سرانجام و «جوانه» «جهانبینی نوینی» (انگلس). آنچه در پرتو تزها دستخوش تغییر میگردد، موضع فلسفی مارکس است نه موضع سیاسی وی. مارکس بهطور قاطع از فوئرباخ اعراض نموده و با هر سنت فلسفی که به «تعبیر جهان» میپردازد، قطعرابطه مینماید و در سرزمینهای ناشناخته ماتریالیسمی انقلابی به جلو میراند. در این زمان این موضع نوین بیان خود را در موضع سیاسی مارکس مییابد. میتوانم بگویم: مارکس نخستین گام را برداشته ولی گامی قاطعانه و بیبرگشت به سوی مواضع تئوریک (فلسفه) طبقاتی پرولتری.
اینجا نیز سیاست است که عنصر تعیینکننده میباشد: تعهّد بیش از پیش عمیق در کنار مبارزات سیاسی پرولتاریا. اینجا نیز از دیدگاه تئوریک، فلسفه، مرکزیترین مکان را اشغال نموده زیرا با حرکت از این موضع تئوریک طبقاتی تفکر مارکس درباب موضوع خود یعنی اقتصاد سیاسی معنایی کاملن نوین پیدا خواهدنمود: قطع رابطه با کلیّه نگرشهای ایدئولوژیک برای تحکیم و تکامل اصول علم تاریخ.
من علاقمندم تئوری «سهمنبع» را بدینسان تعبیر نماییم. اتّصال سه عنصر تئوریک (فلسفه آلمانی، اقتصاد سیاسی انگلیسی و سوسیالیسم فرانسوی) نتوانسته است معلول خود را ایجاد نماید (کشف علمی مارکس) مگر بهوسیله یک جابهجایی که مارکس جوان را نهتنها به مواضع سیاسی بلکه همچنین به مواضع تئوریک طبقاتی پرولتری هدایت نموده. بدون سیاست هیچ اتّفاقی نمیتوانست بیافتد ولی بدون فلسفه، سیاست نمیتوانسته بیان تئوریک لازم برای معرفت علمی موضوع خود را پیدا نماید فقط چند کلمه بایستی اضافهنمایم.
نخست برای تذکر این مطلب که موضع فلسفی نوین اعلامشده در تزها چیزی نیست جز اعلام آن. این موضع فلسفی نوین نه یکباره و نه بالتمامه ارائه نشده بلکه در آثار سیاسی و تئوریک بعدی مارکس و اخلافش و بهطور کلی در تاریخ وحدت جنبش کارگری و تئوری مارکسیستی، در خفا یا بهطور صریح، به تدوین خود ادامه میدهد. این تدوین ناشی از اثر مضاعف علم و پراتیک سیاسی مارکسیست ـ لنینی است.
ثانین برای تذکر این مطلب که موضعگیری فلسفی پرولتری (حتی «در نطفه») برای بنیانگذاری علم تاریخ یعنی تحلیل مکانیسمهای استثمار و سلطه طبقاتی اجتنابناپذیر میباشد. در کلیه جوامع طبقاتی، این مکانیسمها، به کمک قشر ضخیمی از تصوّرات ایدئولوژیک که فلسفههای تاریخ و غیره شکل تئوریک آنها را تشکیل میدهند، پوشیده ـ مستور ـ اسطوره زده و اسرار۲۳آمیز هستند. برای اینکه مکانیسمها دیده شوند، بایستی از ایدئولوژیها خارج شد یعنی آن آگاهی فلسفی که بیان تئوریک بنیادین این ایدئولوژیهاست مورد «تصفیه» قرار گیرد. پس بایستی موضع تئوریک طبقات مسلّط را رها نموده و خود را در موضعی قرار داد که این مکانیسمها بتوانند دیده شوند یعنی در موضع طبقهای که استثمار و سلطه را تحمّل میکند: موضع پرولتاریا. کافی نیست موضع سیاسی پرولتری پذیرفتهشود، بلکه بایستی این موضع سیاسی بهصورت موضع تئوریک (از نظر فلسفی) مدون گردد تا آنچه از دیدگاه پرولتاریا قابل رویت میباشد در علل و مکانیسمهای خود ادراک و اندیشیده شود. بدون این جابهجایی علم تاریخ غیرممکن و نیاندیشیدنی است.
شش
سرانجام برای اینکه به آغاز مطلب برگردم اضافه خواهمنمود که این تغییرجهت و انحراف بهوسیله شرایط پیدایش علم تاریخ نوعی انحراف دانشمندانه نیست، برعکس، این تغییر جهت ندایی است برای برگشت به مسایل امروزین. زیرا آنچه از مارکس جوان انتظار میرفت، بیش از هر زمان دیگری از ما نیز انتظار میرود. بیش از هر زمانی برای «تکامل بخشیدن» به تئوری مارکسیستی یعنی برای تحلیل صور جدید استثمار و سلطه سرمایهداری و امپریالیسم، بیش از هر زمانی برای تضمین وحدت راستین جنبش کارگری و تئوری مارکسیستی ما باید خود را در مواضع تئوریک (فلسفی) پرولتری قرار دهیم: استقرار در مواضع تئوریک پرولتری یعنی تدوین این مواضع با حرکت از مواضع سیاسی پرولتری یعنی تدوین این مواضع با حرکت از مواضع سیاسی پرولتری به کمک انتقادی ریشهای از کلیه ایدئولوژیهای طبقاتی مسلّط.
لنین میگفت بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد. ما نمیتوانیم بنویسیم: بدون موضع تئوریک (فلسفی) پرولتری، «تکامل» تئوری مارکسیستی و وحدت راستین جنبش کارگری و تئوری مارکسیستی ممکن نیست.
1. Continent - Histoire
2. Mystification
3. Coupure
4. Rupture
5. Concept
6. Nation
7. Sujet economique
8. Formation
9. Coupure epistemoloqique
10. Fonctionnait
11. Sur
12. discontinuite
۱۳. در متن فرانسوی «مفاهیم مارکسیستی» آمده که بهنظر میآید خطای چاپی بودهباشد.
14. L'ideologique
15. Fausse
16. Vrai
17. Conjonction
18. disjonction
19. deplacement
20. moment
21. apparences
22. apparences
23. apparences
مارکسیسم و مبارزهٔ طبقاتی
برای معرفی چاپ جدید درسنامه کوچک مارتاهارنکر۱ اجازه بدهید یک مطلب بسیار ساده را متذکّر شوم.
مطلبی است بسیار ساده ولی نتایج سیاسی و تئوریک آن حایز اهمیّت بسیار است.
این است آن مطلب: قلب و مرکز تمامی تئوری مارکس یعنی علمی که توسط وی پایهگذاری (ماتریالیسم تاریخی) و فلسفهای که توسط وی افتتاح شده (ماتریالیسم دیالکتیک) عبارت است از مبارزه طبقاتی.
بنابراین مبارزه طبقاتی «اساسیترین حلقه»، نهتنها در پراتیک سیاسی جنبش کارگری مارکسیست لنینیستی، بلکه همچنین در تئوری یعنی علم و فلسفه نیز هست.
بعد از لنین به روشنی میدانیم که فلسفه نمایانگر (نماینده) مبارزه طبقاتی در قلمرو تئوری است: دقیقتر گفتهباشم هر فلسفهای معرف نقطهنظری طبقاتی در قلمرو تئوری است: دقیقتر گفتهباشم هر فلسفهای معرف نقطهنظری طبقاتی در قلمرو تئوری است در مقابل نقطهنظرهای طبقاتی مخالف. پس میدانیم که فلسفه مارکسیست لنینیستی (ماتریالیسم دیالکتیک) معرف نقطهنظر طبقه پرولتری در قلمرو تئوری است: آین است «اساسیترین حلقه» در جهت فهم و متکامل ساختن فلسفه مارکسیست لنینیستی. این است «اساسیترین حلقه» برای درک این نکته که چرا این فلسفه توانستهاست از «تعبیر» جهان بازایستاده تا در جهت تغییر انقلابی آن کمک نماید.
امّا این نکته که مبارزه طبقاتی همچنین در تئوری علمی مارکس نیز «اساسیترین حلقهن بوده باشد، شاید برای فهم مشکل باشد.
من اینجا به یک مثال بسنده خواهمنمود: «سرمایه» کتابی است که حاوی علم مارکسیستی و بنیادیترین اصول آن علم میباشد. معذالک نبایستی خیال خام به خودمان راهبدهیم؛ کافی نیست که کتابی در برابرمان داشتهباشیم بلکه بایستی بتوانیم آنرا بخوانیم. پس یک نحوه «قرائت» سرمایه، یک نحوه «فهم» و «شرح و توضیح»۲ تئوری علمی مارکس وجوددارد که نمیتواند کاملن بورژوایی باشد. دقیقتر بگوییم ایدئولوژی اکونومیستی یا سوسیولوژیستی بورژوایی.
بهعنوان مثال میتوان «سرمایه» را بهطریق ذیل خواند: بهمثابه تئوری اقتصاد سیاسی شیوه تولید سرمایهداری. در اینصورت باید از زیرساخت شروع نموده، «پروسه کار» را بررسی نموده، «نیروهای تولیدی» را از «مناسبات تولیدی» تمیز داده و کالا، پول، ارزش اضافی، دستمزد، کاهش گرایشی نرخ سود و غیره را مورد تحلیل قرار داد. خلاصه به آرامی در سرمایه «قوانین» اقتصاد نظام سرمایه داری را پیداخواهیمنمود. و وقتی از تحلیل مکانیسمهای «اقتصادی» فارغ شدیم اندکی از چاشنی مبارزه طبقاتی و طبقات اجتماعی به آن خواهیم افزود.
مگرنه این است که فصل کوچک و ناتمام درباره طبقات اجتماعی کاملن در پایان سرمایه قرار گرفته؟ مگر نه این است که فقط وقتی باید از طبقات اجتماعی صحبت نمود که از پیاده نمودن تمامی مکانیسم اقتصاد سرمایهداری فارغ شدهباشیم؟ مگر نه این است که مارکس خود از ما دعوتمیکند که طبقات اجتماعی (و بنابراین مبارزه طبقاتی) را به مثابه محصول صرف و آخرین محصول ساخت اقتصاد سرمایه داری و نتیجه آن بدانیم؟ آیا طبقات اجتماعی صرف معلول۳ اقتصاد سرمایه داری و مبارزه طبقاتی صرف معلول وجود طبقات نیستند؟
این نحوه قرائت و تعبیر «سرمایه» تحریفی بسیار جدیاست از تئوری مارکسیستی: تحریف اکونومیستی (بورژوایی). طبقات اجتماعی در پایان «سرمایه» قرار ندارند، آنها در همه جای «سرمایه» از آغاز تا پایان حضور دارند. مبارزه طبقاتی معلول (مشتق) وجود طبقات اجتماعی نیستند: مبارزه طبقاتی و وجود طبقات یک چیز بیش نیستند. مبارزه طبقاتی «اساسیترین حلقه» برای درک سرمایه است.
وقتی مارکس به «سرمایه» عنوان فرعی «نقادی اقتصاد سیاسی»۴ اضافهنمود، حتی خواست بگوید که نهفقط نقادی اقتصاددانان کلاسیک بلکه پندار اکونومیستی (بورژوایی) را وجهه همّت خویش میسازد.
مارکس میخواست پندار بورژوایی را که از سویی فعالیت تولیدی و مبادله (اقتصاد) و از سوی دیگر طبقات اجتماعی و مبارزات سیاسی و غیره را با دقّت خاصّی از همدیگر جدا مینمودند، بهطور بنیادی مورد نقادی قراردهد. مارکس میخواست نشاندهد که کلیّه شرایط تولید، گردش و توزیع سرمایهداری (بنابراین کل بهاصطلاح اقتصاد سیاسی) تحت سلطه و رسوخ و نفوذ وجود طبقات و مبارزه طبقاتی قرار داد.
در چند کلمه مهمترین اصل تزمارکس را توضیح دهیم.
هیچ تولید اقتصادی «صرف»، گردش (مبادله) «صرف» و توزیع «صرف» وجودندارد. کلیّه این پدیدارهای اقتصادی فرایندهایی هستند که در تحت مناسبات اجتماعی قراردارند که در آخرین وهله، یعنی در تحت «ظواهر»۵ خود عبارتند از مناسبات طبقاتی و مناسبات طبقاتی آنتاگونیستی، یعنی مناسبات مبارزات طبقاتی.
تولید مادی اشیایی که دارای خصلت سودمندی اجتماعی (ارزش مبادلهای) هستند همانطوری که در واحدهای تولیدی (کارخانه، واحدهای زراعی و غیره) خود را به دیده غیرمسلح مینمایانند بهعنوان مثال انتخابنماییم. این تولید مادی مشروط است به وجود «نیروهای تولیدی» تا «نیروی کار» (کارگران) بتواند ابزار تولیدی (افزارها، ماشینها( را که ماده اولیه را تغییرشکل میدهند، به کار گیرد. یک اقتصاددان بورژوا یا خواننده اقتصاددان «سرمایه» فقط صرف پروسه کار فنی را در آن مشاهده خواهد نمود. ولی کافی است که همراه مارکس تأمل نماییم تا ملاحظه کنیم که این چیزی نیست جز یک سوءتعبیر. بایستی گفت: نیروهای تولیدی در پروسه کار در زیر سلطه مناسبات تولیدی که خود مناسبات بهرهکشی و استثمار هستند، بهکار گرفته میشوند.
اگر کارگری وجود دارد وی مزدبگیر است و بنابراین استثمار شده؛ اگر مزد بگیری وجود دارد که چیزی جز نیروی کار خود را صاحب نیست وی مجبور است، (به علت گرسنگی همانطوریکه لنین میگوید)، نیروی کار خود را بفروشد، به این علت است که سرمایهدارانی وجود دارند که وسایل تولیدی را در تصاحب خود داشته و نیروی کار را برای بهرهکشی از آن و استخراج ارزش اضافی میخرند. بنابراین وجود طبقات متخاصم در متن تولید و در قلب آن، در مناسبات تولیدی ثبت شدهاست.
بایستی دورتر رفت: مناسبات تولیدی چیزی نیستند که به مثابه «صورت» صرف به نیروهای تولیدی اضافه شده باشند. مناسبات تولیدی در نیروهای تولیدی رسوخ میکنند زیرا نیروی کار که «نیروهای تولیدی» را به کار میگیرد خود جزیی از «نیروهای تولیدی» است و بدینسان پروسه تولید سرمایهداری پیوسته به بهرهکشی حداکثر از نیروی کار گرایش دارد. و چون این گرایشی است که در پروسه تولید سرمایهداری بر همهچیز تسلّط دارد باید گفت که مکانیسمهای فنی تولید تحت تسلّط مکانیسمهای (طبقاتی) استثمار سرمایهداری قرار دارند. آنچه که نیروهای تولیدی نامیده میشود، هم شالوده مادی («شالوده فنی» به قول مارکس) است و هم شکل وجودی و تاریخی مناسبات تولیدی یعنی روابط مبتنی بر بهرهکشی. مارکس در کتاب اول (بخش ۴، فصول ۱۴ / ۱۵) بهخوبی نشاندادهاست که شالودهها و صور متواتر سازماندهی پروسه کار (از مانوماکتور تا صنایع معظّم) چیزی جز شالودهها و صور متواتر وجودی مادی و تاریخی مناسبات تولیدی سرمایه داری نبوده است. ۶ پس جدا نمودن نیروهای تولیدی از مناسبات تولیدی خطایی است اکونومیستی و تکنوگراتیک. در صور وجودی مادی فقط وحدت گرایشی نیروهای تولیدی و مناسبات تولیدی تحت سلطه مناسبات تولیدی وجوددارد.
پس تولید و اقتصاد «محض» نمیتواند وجودداشتهباشد. از بدو پروسه تولید همراه مناسبات تولیدی، طبقات آنتاگونیستی حضور دارند. همراه رابطه طبقات آنتاگونیستی شالوده مبارزه طبقاتی پیافکندهشده: مبارزه طبقاتی از نظر مادی در خود تولید ریشه دواندهاست.
امّا تمامی مطلب این نیست. هیچ اجتماعی نمیتواند وجودداشتهباشد یعنی نمیتواند در تاریخ تداوم یابد مگر در شرایطی که ضمن تولید، شرایط مادی و اجتماعی وجود خود را (تولید خود را) دوباره تولید نماید. بنابراین شرایط وجودی جامعه سرمایهداری شرایط بهرهکشی هستند که طبقه سرمایه دار بر طبقه کارگر تحمیل نمودهاست: طبقه سرمایهدار بایستی به هر قیمتی شده آن شرایط را دوباره تولیدنمایند. بنابراین برای فهم «سرمایه» باید خود را به دیدگاه بازتولید۷ ارتقاء دهیم؛ در اینصورت مشاهده خواهیمنمود که بورژوازی نمیتواند ثبات و تداوم استثمار (تحمیلشده در تولید) را تضمین نماید مگر در شرایط مبارزه طبقاتی دائمی برعلیه طبقه کارگر. بورژوازی این مبارزه را در تولید انجام میدهد (کاهش دستمزد مختص به بازتولید نیروی کار، سرکوب، اخراج از کار، مجازاتها، مبارزه ضدسندیکایی و غیره)، ولی این مبارزه در بیرون از قلمرو و تولید نیز جریان داردغ اینجاست که دولت، دستگاه سرکوبگر دولت و دستگاههای ایدئولوژیک دولت (نظام سیاسی، مدرسه، کلیساها و اطلاعات) مداخله میکنند تا طبقه کارگر را به وسیله سرکوب و به کمک ایدئولوژی تحت انقیاد خود درآورند.
اگر «سرمایه» را بدینسان قرائت نماییم دیگر این کتاب، تئوری «اقتصاد سیاسی» نظام سرمایهداری نبوده و به تئوری اشکال مادی، قضایی ـ سیاسی و ایدئولوژیک یک شیوه تولید تبدیلخواهدشد که مبتنی است بر بهرهکشی از نیروی کارمزدوری ـ تئوری انقلابی.
اگر «سرمایه» بدینسان خواندهشود، میتوان اقتصاد سیاسی، تکنیک، نیروهای تولیدی و غیره را به جای خاص خود قرار داد.
بدینسان خواهیم توانست نظر دیگری از مبارزه طبقاتی پیداکرده و از بعضی از پندارها، مانند پندارهای اومانیستی ـ که خود تکمیلکننده پندارهای اکونومیستی هستند ـ که از ایدئولوژی خرده بورژوازی ناشی میشود، صرفنظر نماییم. در حقیقت مجبور هستیم این نظر را رها کنیم که مطابق آن گویا جامعه سرمایهداری قبل از مبارزه طبقاتی موجود بوده و مبارزه طبقاتی بدان شکلی که ما میشناسیم زمانی به وجود آمده که پرولتاریا (و متحدین آن) برعلیه «بیعدالتیهای» جامعه شورشنمودند. درحقیقت مبارزه طبقاتی خاص جامعه سرمایه داری با خود جامعه سرمایهداری از یک گوهرند. مبارزه طبقاتی جامعه سرمایهداری با جامعه سرمایهداری شروع شده و این بورژوازی بود کهاز همان آغاز این مبارزه را با خشونتی بیسابقه برعلیه پرولتاریایی که در آن زمان بیسلاح بود، رهبری نمود. پرولتاریا، قبل از تشکیل و بسط آگاهی خود برای گذار به ضدتهاجم، صرفن برعلیه «بیعدالتیها» شورش ننمود، بلکه بدون در مقابل مبارزه طبقاتی بورژوازی مقاومت نموده و سپس به تهاجم برای اکتساب قدرت پرداخت.
بدینسان اگر تئوری علمی مارکس، برهان این مطلب را که همه چیز در گرو مبارزه طبقاتی است به ما ارائه میدهد، دلایل این واقعه بیسابقه را در تاریخ بهتر میتوانیم درک نماییم: «پیوند» تئوری مارکسیستی جنبش کارگری. درواقع این مطلب به اندازه کافی اندیشیدهنشد: چرا و چگونه جنبش کارگری که قبل از تحریر «مانیفست» توسط مارکس و انگلس وجودداشته، خود را در اثری مشکل مانند «سرمایه» بازشناخت؟ این کار با حرکت از یک نقطه اشتراک یعنی مبارزه طبقاتی عملیشد. مبارزه طبقاتی در قلب «سرمایه» و تئوری مارکسیستی قراردارد، مارکس در تئوری علمی آنچه را که در تجربه سیاسی از جنبش کارگری آموخته بود، به وی بازپس داد.
همانطوریکه مائو میگوید: «هرگز مبارزه طبقاتی را فراموش ننماییم!»
۱. مقدمه بر دومین چاپ Marta Harnecker' principes elementaires du materialisme historique (Siglo XXI Mcxico).
2. exposer
3. effet
4. Zur Kritik der politischen Okonomie
لازم به تذکر است که این عنوان ثانوی کتاب «سرمایه» در ترجمه فارسی کتاب تصادفن از قلم افتاده!
5. apparences
۶. قابل تذکر است که فصول ۱۴ و ۱۵ در بخش ۴ کتاب اول قرار ندارند. ظاهرن مؤلف به فصول ۱۲ و ۱۳ بخش ۴ ارجاع میدهد که در آن از دو مانوماکتورها و صنایع بزرگ صحبت میشود. به صفحات ۳۱۹ و بعد «سرمایه» کتاب اول (ترجمه فارسی) مراجعه شود.
7. Reproduction
Labels: Louis_Althusser